برگ صد و بیست و دوم :....

 

ـ همه چیز تموم شد؟

ـ بالاخره همه چیز تموم شد .... !

 

 

کی میشه من یک نفس راحت عاشقانه بکشم؟

 

 

برگ صد و بیست و یکم :....

 

گاهی جیب های بارانی کهنه ات را بگرد.

خاطرات قدیم گاهی نمایه های ساده ای دارند که جایی مثل جیب های بارانی های کهنه فراموش شده اند،نشانه هایی که می توانند فریم به فریم رابطه ها را به یادت بیاورند و مزه گس شان را در یادت تداعی کنند .

گاهی جیب های بارانی کهنه ات را بگرد...

برگ صد و بیستم :....

 

دلهای کوچک ، دلهره های بزرگ......

 

 

برگ صد و نوزدهم :....

 

شنبه :صبح ؛ روی تخت ، اطرافم پر از کاغذ ، خسته از بی خوابی دیشب ،تق فندک و لذت کشیدن سیگاری تلخ به عنوان صبحانه ، شرکت ، کار ، کار ، کار ، لبخند ، لبخند ، لبخند ، تظاهر ، تظاهر ، تظاهر ، نهار ـ خورده نخورده ،بالکن، پنجره ، سیگار، دوباره کار ، شب ، ماشین ، ترافیک ، کلاس فرانسه ، ترافیک ، خونه ، کار ، لبخند ، تظاهر ، اتاق ، کتابهای نیمه خونده ، موسیقی ، ریچارد کلایدر من ، تاریکی ، بیخوابی ، غلت زدن ، دیازپام ، تقق فندک ، سیگار ، بازی با رد دود ، ابی : کابوسِ رفتنت بگو از لحظه های من بره ...

 

یکشنبه  : صبح ، روی تخت ، گیجی ، منگی ، بی خوابی دیشب ، تق فندک نه ! ، کبریت ، سیگار ، آرایش ، مژه های  چسبیده از رمیل  ، رژ لب ، قهوه ، سیگار ، شرکت ، کار ، کار ، کار ، لبخند ، لبخند ، لبخند ، تظاهر ، تظاهر ، تظاهر ، نهار ـ خورده نخورده ،بالکن، پنجره ، سیگار ، دوباره کار ،شب ، خیابان ، ماشین ، پشت چراغ قرمز ، موبایل سایلنت ، حداکثر سرعت، بالا و پایین شدن تو اتوبان چمران ، سیگار پشت سیگار ، صف پمپ بنزین ، باک پر ، شب ، خونه ، اتاق ، موسیقی، ناظری ، ماه تویی ، بیش میازار مرا ، تخت ، پنجره ، اشک ، قهوه ، نوشتن ، نوشتن ، لورازپام ، کبریت ، سیگار ، بازی با دود ، ابی : کابوسِ رفتنت بگو از لحظه های من بره ...

 

دوشنبه : صبح ، سیگار ، آرایش نه ، مقنعه ، موها له شده  ، جلسه سازمان فرودگاهی ، دفاع از طرح ، ماشین ، تعویض مقنعه با روسری کمی نازک تر ، پخش ماشین ، فریدون فروغی ، دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره ، سیگار ، شرکت ، گزارش جلسه ، عصر ، پارک لاله ، قدم زدن ، قدم زدن ، قدم زدن ، صدای اذان ، الله اکبر ، احساس خلا ، شب ؛ خونه ، نصیحت ، نصیحت ، گله ، گله ، اتاق ؛ تاریکی ، بیخوابی ، خستگی ، مشروب ، پنهانی ، اگزازاپام ، تق فندک جدید ، سیگار ، بازی با دود ، ابی : کابوسِ رفتنت بگو از لحظه های من بره ...

 

سه شنبه : صبح ، گیج ، تعمیرگاه ، شرکت ، کار ، تحویل پروژه ، دفترچه محاسبات  ، نقشه ، ظهر ، گیج ، سیگار پشت سیگار ، لبخند ، تظاهر ، شب گیج ، خیابان ، ترافیک ، جریمه ، خونه ، اتاق ، گوگوش : چله نشین تو شدم ، کتابِ عذاب وجدان ، فکر ، تنهایی، وحشت از فردا خسته ، بی رمق ، تخت ، کلوروزپام ، تق فندک ، سیگار ، درب بسته ، هجوم دود به کلید در ، دست و پنجه نرم کردن با بیخوابی  ، ابی : کابوسِ رفتنت بگو از لحظه های من بره ...

 

چهارشنبه : صبح ، تخت ، سیگار ، سر گیجه ، تهوع ، آیینه ، بیگانگی ؛ آرایش ، شرکت ، کار ، بالکن ؛ سیگار ، گزارش پیشرفت کار، عصر ، کلاس فرانسه ، امتحان ، انقلاب ، بازارچه کتاب ، تابلوی خطاطی ، نوشته ای زیبا ، میراث ِ تاراجٍ پاییزم ، بی هدف گشتن ، شب ، خونه ، سکوت ، اتاق ، گلهای خشکیده ، دم هوا ، تاریکی , چای تلخ ، لورازپام ، دو تا ، تخت ، کبریت ، سیگار ، دود ، ابی : کابوسِ رفتنت بگو از لحظه های من بره ...

 

پنجنشبه : صبح ، پاکت خالی ، بی سیگاری ، شرکت ، اضافه کاری ، 8 شب ، خیابان ، ترافیک ، دکه ، سیگار ،  خونه ، مهمون ، معذرت خواهی ، اتاق ، دیازپام ، سیگار ، سیگار ، سیگار ، سکوت ، سکوت ، سکوت ؛ ، ابی : کابوسِ رفتنت بگو از لحظه های من بره ...

 

جمعه : توی قاب خیس این پنجره ها ، عکسی از جمعه غمگین میبینم ، چه سیاهه به تنش رخت عزا ، تو چشاش ابرای سنگین میبینم :سیگار ، سیگار ، سیگار ، تظاهر ، تنهایی ، انتظار شب ، هیچی ، چاه ـ یوسف پیامبر ، چاه ـ من ، بیخوابی، تکرار : ابی : کابوسِ رفتنت بگو از لحظه های من بره ...

 

پ .ن. : باور کن نمی تونم فکر نکنم ، دلداریهات آرومم نمیکنه ، می ترسم : " کابوسِ رفتنت بگو از لحظه های من بره ..."

 

برگ صد و هجدهم :....

 

 

 

تقصیر ما نیست که، آدامس های ( LOVe IS )  بچگی رو درست ترجمه نکرده بودند. . .

 

 

برگ صد و هفدهم :....

 

در منتهاي صبوري
به انتهاي صبوري رسيده ام
فرياد !!!

 

 پ . ن : از همه دوستانی که برام کامنت میذارن ممنونم فقط خواهش می کنیم اگه میشه کامنتتاتون رو همیجا بذارین مگر اینکه واقعا خصوصی باشه ، چون من دیر به دیر به صفحه اصلی و نظرات تایید نشده سر می زنم ، متوجه نظراتتون نمیشم و نمی تونم جواب بدم و شرمنده می شم .

برگ صد و شانزدهم :....

 

تعجب میکنی

هربار که پشت سر می گذاری ام

پیش رویت دوباره سبز می شوم ؟

می دانی زمین

گردتر از این حرفاست !!!!

 

 

 

برگ صد و پانزدهم :....

 

 

از میان تمام دهان‌هایی که می‌گویند دوستم دارند، تنها دهان تو را انگار می‌توان بوسید این روزها.

طناب دارم را که نمی‌بافی، هان؟

 

برگ صد و چهاردهم :....

فکر میکنی اگه تمام اون داروی ظهور فیلمی رو که توی انبار دارم یکجا سر بکشم ...بتونم از خودم و خودت یه آلبوم درست کنم؟

میدونی...تو بد جوری با منی

من هیچی نمیگم... تو صبر کن تا این عکسهای لعنتی ظاهر بشن...

میفهمی که دروغ نگفتم...

 

برگ صد و سیزدهم :....

 

 

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش!

من خوب آگاهم که زندگی ، یکسر ، صحنه ی بازی ست ؛ من خوب می دانم . اما مرا به بازی کوچکِ شکست خوردگی مکشان!

 

 

برگ صد و دوازدهم :....

انگار که ایستاده باشم پای یک پنجره‌ی بزرگ، یا دیواری شیشه‌ای. پیشانی را چسبانده باشم به شیشه، و به آدمها نگاه کنم. به خیابانها. به ماشین‌ها. به زندگی.

انگار که دست‌کش دستم باشد همیشه، و هیچ چیز را بی‌واسطه لمس نکنم.

زندگی دور است از من. گاهی مثل ظهری که می‌آمدم خانه، آفتاب مژه‌هایم را طلایی می‌کند و پاها ضرب می‌گیرند، یک گاری پر از انار سرخ می‌بینم، بوی شیرینی تازه می‌شنوم و دیوانه می‌شوم.

آن وقت فکر می‌کنم زندگی نزدیک است.

اشتباه می‌کنم.

برای لمس‌اش، برای داشتنش، داشتن زندگی، تربیت نشده‌ام.

زندگی را لای ورق‌های کتاب‌ها، در صحنه‌های نفس‌گیر فیلم‌ها خوانده‌ام، دیده‌ام.

به گذشته نگاه می‌کنم و دنیایی آن همه خالی. و می‌ترسم از خالی پیش رو.

روبه‌روی پنجره‌ام دراز می‌کشم، و همه‌ی دغدغه‌های امروز و فردا را، کارها و وظیفه‌ها و خواسته‌های دیروز و امروز را، که دوستشان ندارم، می‌گذارم توی یک چمدان، درش را می‌بندم.

بعدش دیگر هیچ چیز ندارم. که لمسش کنم. که مال من باشد...

 

 

برگ صد و یازدهم :....

 

نقش من ، نقش ِ یه گلدون ِ شکسته ست

بی گل و آب ، حالا موندم ، توی ایوون ِ بهار

دلم گرفته  ....

 

 

 

برگ صد و دهم :....

پیوسته تکرار میکرد: " خدای من ! خدای من !" ... اما نه « خدا » برایش معنایی داشت و نه « من » ...

 

 

 

برگ صد و نهم :....

نبودنم اینجا طولانی شده  و نبودنم با خودم طولانی تر . انگار یه جا تو یه لحظه ، که  نمی دونم کجا و کدوم لحظه بوده ، اون رشته نازکی که به زحمت نگهش داشته بودم ( شاید هم  اون منو نگه داشته بود ) از دستم رها شد  ، توی یک حجم خالی معلق بودن مسلما حالت خوشایندی نیست ، اینکه بتونی یک لحظه از همه لحظه های زندگیت رو با خودت تنها باشی  فارغ از همه چی ، بشینی و یک مختصات از خودت  بگیری ببینی تو کدوم نقطه ایستادی با کدوم طول با کدوم عرض و چقدر انحراف از معیار داری و اصلا به کدوم سمت داری میری و تکلیفت رو با خودت و زندگیت و آدمهای دور و برت روشن کنی و بعد با خیال راحت سیگاری بگیرانی و زندگی رو از سر بگیری ...

روزگار عزیز واسه همینه این وبلاگ رو delete نمی کنم چون تنها جای باقی مانده است که می شود حتی دیر به دیر حداقل به رویاهات فکر کنی.

 

پ.ن. دوستان خوب روسپیگری ، روزگار عزیز ، مهاج و خورشید ، ممنون به خاطر توجه تون به این وبلاگ.

 

برگ صد و هشتم : ....

شنبه: امده ام کتاب بگیرم. جلوی مغازه، پسرکی لاقید، مثانه ش را با رخوتی حسادت برانگیز در جوب خالی میکند. زن کنجکاو است. عابرها پلنگ صورتی وار رد میشوند و آمریکای لاتین از توی روزنامه هم بوی گند یک کودتای خزنده ی شکل نگرفته را میدهد.

 

یکشنبه :  پمپ بنزین، خسته و سرد و کسل، سر شار از آدمهایی که نصفشان وقتی پایین را نگاه میکنند افکارشان مثل حباب میرود میچسبد سقف کاسه ی سرشان و چند سانت از زمین بلندشان میکند تا بوق ماشین عقبی دوباره پایینشان بیاورد.

 

دوشنبه : تنهایی مثل خلطی که از گلو به پایین لیز نمیخورد و موقعیت توف کردنش هم نیست و فقط به اندازه ی چند گرم سنگینت میکند.

 

چهارشنبه: اصرار کردند.رفتم. توی هر گوشه خانه ی مجردیشان یک بخش از احساسات خالص انسان را میشد پیدا کرد.احساساتی قابل فهم تر از تنوع کتابهای روی میز ناهار خوریشان.البته اگر بسته ی ۶ تایی کاند... و جوراب سوراخ را هم بشود جزو احساسات به حساب آورد.

 

پنجشنبه: نیچه ،وقتی میگفت بازدید تصادفی از تیمارستان ثابت میکند که ایمان چیزی را ثابت نمیکند، یادش نبود که ایمان حداقل یک چیز را میتواند ثابت میکند، اینکه خدا زنده ست ولی هیچوقت نیازی به هیچ دخالتی نمیبیند.

 

جمعه: بابابزرگ به دقت به ویدئوی هایده نگاه میکند و میگوید خدابیامرز. مامان بزرگ میگوید جوانی عاشق هایده بود، من هم به خاطر همین خودم را چاق کردم ولی حالا که مد عوض شده من همینطوری ماندم و هنوز چاقم. لبخند میزنم.ریشهای بابزرگ یاد لنینیستها میندازدم.

 

سه شنبه: غروب، پاپان دراماتیکی است بر رئالیسم آکادمیک سه شنبه ها، روی نیمکتهای خالی رستگاری را ورق زدن، چرت زدن و خط خطی کردن گوشه روزنامه با تک خطی های مثل این:...روزها متادون میخورد تا دردش ساکت شود، شبها بیدار میماند تا خواب درد نبیند.

 

 

 

برگ صد و هفتم : ....

من در کجای این زندگی ایستاده ام ؟

پ.ن.(۱):  سرشار از نوشتنم ...

پ.ن.(۲):  و من همچنان دوستت دارم ...

 

 

برگ صد و ششم : ....

شب بی تو ، شب حسرت ، شب یلدای بیداری

شب در خود فرو رفتن ، شب از خویش بیزاری

شبی که ماه در خوابه ، همه عالم سیه پوشه

ستاره ها فرو مردن ، شبی بی روح و خاموشه

ببار ای آسمون ،امشب ببار و سر کن آهنگی

به جز گریه گریزی نیست ازین زندون دلتنگی

ببار و گریه کن ای دل ،که این غم با تو می مونه

کسی از قصه ی تلخم ، شباهنگی نمی خوونه

سکوت در لحظه ها جاری ، من و کابوس تنهایی

غریق وحشت از خویشم ، چه طوفانی ، چه دریایی

هنوز از من تو می رویی دراین شبهای پژمردن

هنوز هم  از تو می خوونند هزاران خاطره در من

ببار ای آسمون ،امشب ببار و سر کن آهنگی

به جز گریه گریزی نیست ازین زندون دلتنگی

 

پ.ن. (۱):  این روزها شدم مثل مارکوپولو ، همش در سفر ، همینه که کمتر می تونم آپ شم و وبلاگ خونی کنم ، کوتاهی منو به بزرگی خودتون ببخشید ، به هر حال به محض اینکه پام به زمین برسه جبران می کنم  ....

 

پ.ن. (۲):  بودنم به چشم تو ، مثل نامه یا یه خط ، شایدم گنگ و غریب ، با یه انشای غلط .... ( کاش اینجا رو می خووندی)

 

 

 

 

برگ صد و پنجم: ....

نم نم باران آدم را شاعر میکند، خیابانهای پر رنگی که بوی نا میدهد. شرشر باران آدم را وحشی میکند، بوسه ها، راننده هایی که خیست میکنند، آدمها میروند تو خودشون فرو، بخار میکنند و بخار میشوند. بعضی ها هم فرار میکنند تا برسند زیر سقف و بعضی ها هم آهسته از کنار همه ی سقفها رد میشوند... راستی قصد باریدن ندارد این آسمان لاکردار ؟ بارانی ام !

 

 

پ .ن . :  واقعن ( اینجوری قشنگ تر نیست ؟) کامنت گذاشتن توی بلاگ اسپات داستانیه ها ! کامنت دونیش اصلن ( اینجوری قشنگ تر نیست ؟) باز نمیشه ، حالا من چه جوری به این دوستای اسپاتی ثابت کنم که والله وبلاگتون رو می خونم ؟؟؟

( قابل توچه روسپیگری و یادداشتهای دوران سپری نشده ) .

البته این مشکل رو با 4DL هم داریم ها !!!!

 

 

 

برگ صد و چهارم: ....

مثل دست و پا زدن تو آدامس بادکنکی ، لمس پوست وزغ ، تزریق آمپول هوا به یه آدم زنده ، اضطراب قبل از انداختن اسکناس بی گوشه به راننده تاکسی. نور مهتاب از زیر لحاف ، جیرجیرک و خلوت سر ظهر ،روزه خوری با شکلات ده تومنی، جنین سر و ته توی شیشه الکل ،ضربه قاشق آلومینیومی روی دندون تازه پر کرده ، یک لیوان آب زرشک با شکم خالی ،آب دهن آویزون بچه های معلول ذهنی ، الکی خوشی به بهانه ی دو روزگی دنیا ، بوسه های شک رو لبای ایمان...

---

هی، تا امروز شد چند بار مردن تا رسیدن به تو ؟

 

 

 

برگ صد و سوم: ....

 

چترت را ببند و پیاده برو و فکر نکن

فقط فراموش شدنی هایم را به خاطر بسپار

تا به خاطر سپردنی هایت را فراموش کنم

و به خاطر سپردنی هایم را فراموش کن 

تا فراموش شدنی هایت را به خاطر بسپارم

نفس عمیق هم نکش توی این هوا

نه، اصلا" بی خیال، پیاده هم نرو ....

 

 

 پ.ن. : خیلی در گیرم این روزها ( البته با  خودم ) ، شاهر خ خان ببخشید دیر شد ...

 

 

برگ صد و دوم : ....

یک پرده از یک زندگی :

خوب آقا چرا میخندید؟ بارداری نخواسته هم همین شکلی است دیگر.با همین عوارض جانبی...کجا بودیم، آهان،این تئاتر یا همان تیارت شهر خیلی جای نوستالژیکی است. ساختمان گردالی و جماعت به صف وایساده ش آدم را وسوسه میکند.اصلا" آدم یاد خاطره هایش میفتد.گفتم تئاتر، آقا اصلا"ما دلمان میخواست یک هفته تمام بشینیم و همه ی فیلمهای تاریخ سینما را دوباره ببینیم، از بن هور تا کازابلانکای مایکل کورتیز.از بر باد رفته ی ویکتور فلمینگ تا بعد از ظهر سگی سیدنی لومت. از اینک آخر الزمان فوردکاپولا تا فارست گامپ رابرت زمه کیس..." مامان همیشه میگه: زندگی مثل یه جعبه شکلات شانسیه، هیچوقت نمیدونی چی گیرت میاد!" ، دلمان میخواست به جای این جزوه هایی که از بس فشارشان دادیم ریغش درآمده بشینیم و دخل همه ی کتابهای دنیا را بیاوریم.آقا ما دلمان میخواست هیچ کار مهمی نداشتیم تا برایش عجله کنیم، پولهای جیبمان هیچوقت صرف چیزهای عارضی نشوند و آخرش هی از زندگی عقب نیفتیم و بعد دوباره بدویم تا بهش برسیم و دوباره عقب بیفتیم. اینها را از مامان بزرگم یاد گرفتیم آقا.

آقا ما میخواهیم از بیخ بی خیال این اصول اجتماعی شویم. بیخیال این آدمهای کلیشه ای هر روزه. ما میخواهیم هیچ کسی را تحمل نکنیم، هر کس دروغ گفت همانجا در تاکسی بزنیم توی پرش. به هیچ آدم کلیشه ای هم لبخند نمیزنیم...

آقا ما نمیخواهیم برای اثبات پیش پا افتاده ترین حرفمان، به عینیت برسانیمش تا باورمان کنند.اینجوری آخر یک روز جمجمه مان را می شکافیم و مغز لزجمان را در میاوریم و به خودمان آویزانش میکنیم که ما هم زمانی از اینها داشتیم ولی حالا میتوانید با خیال راحت احمق فرضم کنید.

آقا ما خسته شدیم از این آدمهای روزنامه ای، تلویزیونی و ماهواره ای کله پوک که در سیم ثانیه نظریه می پردازند و فوکویاما و هانتیگتون را به چالش می طلبند و موقع عمل که شد، خونسردانه جا می زنند ...و بعد جلسه ی تجزیه تحلیل راه میندازند که چرا فلان شد. 

آقا این ملت آنقدرها هم شریف نیستند.معتادهاشان خمارتر از همیشه،فاحشه هاشان روز به روز زیباتر و پربارتر از دیروز، دختر گدا و چشم آبی سر دوازده فروردین روز به روز فقیرتر از دیروز و...

آقا ما خشم پنهان درونمان را - چه ترکیب مسخره ای. نه؟ - با ضرب گیتار الکتریک Nirvana آن قدیمها و System of a Down این جدیدترها خالی میکنیم و روی تختمان بالا و پایین میپریم. راه دیگری هم بلد نیستیم. اینها را که گفتیم نه اینکه خیلی حالیمان هست آقا، ما خودمان هم سطح سروتونین مغزمان همیشه اینقدر پایدار نیست و یا کم میشود و بیحال و خسته و از وضع موجود ناامیدمان میکند و یا زیاد میشود و خل و چل بازیمان میگیرد.آقا خل و چل بازی ما را ندیدید تا حالا.

میدانید آقا، خیلی عالی میشد اگر یک شب زیر نور مهتاب در یک مزرعه گندم با یکی که عاشقمون بود ملاقات میکردیم و کافئین می نوشیدیم و Hasta Siempre میخواندیم اما ولش کن آقا، ما میدانیم آخر آرزوی آزادانه دویدن و فریاد کشیدن را به گور خواهیم برد و روی سنگمان زیر تاریخ تولدمون یک شعر کلیشه ای بی محتوا و چرند حکاکی خواهند کرد و حسرت کارهای ناکرده هم عذاب آخرتمان خواهد شد...

 

 

برگ صد و یکم : ....

 

 نیمه دیگر صورت من ....

 

وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغهای مرا تكه تكه می كردند

وقتی كه چشم های كودكانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون می بستند

از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

چیزی نبود ، هیچ چیز

به جز تیك تاك ساعت دیواری

دریافتم :‌ باید ، باید ، باید

دیوانه وار دوست بدارم

 

 

پ.ن. : این نیمه دیگر صورت من است ، منی مثل هزاران زن که صورت احساسشان به رنگ دردناک بنفش می نماید ، سر بسته بگویم برای من دعا کنید همین ....

 

برگ صدم : ....

در آستانه صدمین برگ  :

یاد دفترچه های مشق صد برگ مدرسه به خیر که صفحات آخرش رو همیشه درشت درشت می نوشتم به عشق یک دفتر نو،  اما الان ....  در انتظار جمله ای بر لبی آشنا صد برگهای عمرم را دسته دسته کنار میگذارم ....

 

دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی دوستت دارم.

دلت را می پویند                            

مبادا شعله ای در آن نهان باشد .

روزگار غریبی ست نازنین

و عشق را

كنار تیرك راه

تازیانه می زنند.              

عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد

در این بن بست كج و پیچ سرما

آتش را

به سوخت بار سرود و شعر 

فروزان می دارند.

به اندیشیدن ، خطر مكن .       

روزگار غریبی است نازنین

آنكه بر در می كوبد شباهنگام

به كشتن چراغ آمده است .

روزگار غریبی ست نازنین

نور را در پستوی خانه نهان باید كرد

آنك ، قصابانند

بر گذرگاه ها مستقر

با كنده و ساتوری خون آلود

تبسم را بر لب ها جراحی می كنند

و ترانه را بر دهان.

روزگار غریبی ست نازنین

شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد

كباب قناری

بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی ست ، نازنین

ابلیس پیروز و مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است .

خدا را در پستوی خانه نهان باید كرد   ...

 

 

پ.ن : اوایل نمی دونستم چی بنویسم ، حالا نمی دونم برای چی بنویسم ! پیشرفت کردم .....

 

 

برگ نود و نهم :....

 

"گناه اول ما افتتاح پنجره بود"... اما بگذار تا ببینند انهدام دیوارها چه بر سر همه ی عقل مداریشان خواهد آورد...

 

 

برگ نود و هشتم : ....

 

تمام مدت مسير، دستم را از پنجره‌ي باز ماشين، بيرون نگه‌مي‌دارم.
نه اين‌كه به باريدن باران شك‌داشته‌باشم، نشستن نرم قطره‌ها روي كف دستم مرا از بودن خودم مطمئن مي‌كند.

 

 

 

برگ نود و هفتم : ....

 

 

لبهای اناری،

سلام های صورتی،

دروغ های سبز لجنی ...

 

ببخشید آقا! از همین مدل ، سیاه سفید شو ندارین؟

 

 

پ. ن. : و من همچنان دوستت دارم ....

 

 

 

برگ نود و ششم : ....

 

 

درد من جزام نیست ...انگشتهایم را خودم جویده ام... بعد از هر کلامی که خواستم ، اما ، نتوانستم بنویسم ...

 

 

 

برگ نود و پنجم: ....

از همه ی آن روزها و ساعت ها و حرف ها و دیدارها و حس ها و نامه ها
تنها جای تنت روی تنم مانده بود
لذتِ زن بودن
جایش را داد به تنها جای تو روی تنم
جایِ تو که روی تنم مانده بود
شیرین نبود، تلخ هم،
تنها جایِ تن ِتو بود به وسعتِ تن ِمن

 

پ .ن. : تن یخ زده ی من ، دستهای گرم او و خلسه خواب و بیداری و درد معصوم دوست داشتن و خواستن و صدای هرم گرما که از میان درز پنجره خودش را می کشید توی اتاق. و دستی که می چسبد به لنز این دوربین که دارد قصه را برایتان تعریف می کند تا مابقی رازی باشد میان من و او .فقط  همین را بدانید که درد نرم دوست داشتنش هنوز زیر پوست تنم جریان دارد. می ترسم خیلی می ترسم ....

 

برگ نود و چهارم: ....

 

اینجوری شد که چشمم از غروبهای کافکایی ترسید. از سایه های دراز سه چهار متری که از پا میچسبند به پای آدم و اینکه همیشه یک نفر هست تا اسمت رو شوخی شوخی اشتباه صدا کنه و آدم جدی جدی همه ی هویتش رو گم کنه. نپرسید، هیچ جا خبری از هیچ کسی نیست.

 

 

 

برگ نود و سوم: ....

 

خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال ما خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا
چه دشوار است
چه زجری می کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است ...

 

 

پ .ن . : خط های موازی کفرم را در می آورند ، بی نهایت را هم ساخته اند تا آدمهای تنها ، کیفور شوند. کاش احمق تر بودم...