برگ صد و سی و پنجم :....

 

رسوب کرده ام.ته نشین زندگی شده ام.می توانم ساعت ها و ساعت ها سکوت کنم.نگاه کنم به چهره آدم ها و چنان بی تفاوت باشم که حرفشان پس برود.می توانم در آرامش مرگ باری زندگی کنم.نخندم.گریه نکنم فقط بنشینم و ببینم بی آنکه لذت ببرم.می توانم آرام باشم.

مختصر حرکتی اما مرا برآشفته می کند.بر می خیزم.فریاد می شوم.دیوانه وار در حصار شیشه ای ام می چرخم.خودم را به آن می کوبم اما... تنها در هم می شکنم.خسته می شوم.آرام می شوم.رسوب می کنم.ته نشین زندگی می شوم....

  

برگ صد و سی و چهارم :....

 

به مناسبت روز خبرنگار ، تقدیم به تمام خبرنگاران و روزنامه نگاران در بند در سراسر جهان .

 

 

 

عالیجناب

هر روز

با دهان فراخش با ما سخن می گوید

و طنین صدایش

از فراز کوهها و دره ها و دریاها

میگذرد

و هر از چندگاهی

شباهنگام

مردانی از جنس سیاهی به خانه ما می آیند

دشنه ای به گلوگاه شمعدانی پشت پنجره

میگذارند

و دفتر کوچک خاطرات مرا

به یغما می برند

تا قطره اشکی را

که شبی بر آن چکیده است

به سلابه کشند.

 

 

 

"علی محمد نجاتی "

 

 

 

برگ صد و سی و سوم :....

شاید دیده باشید شاید هم ندیده باشید.داستان قشنگی نیست.ساختن چیزی معین از هیچ ،  آن هم به جرم رنگ های زنده و شاد یا زیبایی یا اصولاً متفاوت بودن ؛ هیچ کجا خوشایند نیست اگرچه همه جا معقول است. ( یادآور می شوم در مورد عقل آدم هایی حرف می زنیم که چشمانشان برق سرخ شهوت دارد و تنشان بوی عرق تجاوز می دهد.) این آدم ها می خواهند از من یک فاحشه بسازند.این آدم ها می خواهند من هم مثل آن ها خاکستری باشم و مثل آن ها به شلغم و سیب زمینی فکر کنم.

نمی خواهم حتی دیگر به خودم زحمت بدهم که بگویم:آهای!شما!!!من هم زنی هستم شبیه همه زن ها که جور دیگری فکر می کنم٬ که مثل خودم فکر می کنم . همین و همین!

نیازی هم نیست٬فایده ای هم ندارد.حالا که پشت سرم را نگاه می کنم می بینم درست لبه یک پرتگاه ایستاده ام و به هیچ تکیه داده ام .

زن بودن جرم است ؟

 

 

پ .ن . برداشت آزاد !!!!!!!