برگ صد و ششم : ....
شب بی تو ، شب حسرت ، شب یلدای بیداری
شب در خود فرو رفتن ، شب از خویش بیزاری
شبی که ماه در خوابه ، همه عالم سیه پوشه
ستاره ها فرو مردن ، شبی بی روح و خاموشه
ببار ای آسمون ،امشب ببار و سر کن آهنگی
به جز گریه گریزی نیست ازین زندون دلتنگی
ببار و گریه کن ای دل ،که این غم با تو می مونه
کسی از قصه ی تلخم ، شباهنگی نمی خوونه
سکوت در لحظه ها جاری ، من و کابوس تنهایی
غریق وحشت از خویشم ، چه طوفانی ، چه دریایی
هنوز از من تو می رویی دراین شبهای پژمردن
هنوز هم از تو می خوونند هزاران خاطره در من
ببار ای آسمون ،امشب ببار و سر کن آهنگی
به جز گریه گریزی نیست ازین زندون دلتنگی
پ.ن. (۱): این روزها شدم مثل مارکوپولو ، همش در سفر ، همینه که کمتر می تونم آپ شم و وبلاگ خونی کنم ، کوتاهی منو به بزرگی خودتون ببخشید ، به هر حال به محض اینکه پام به زمین برسه جبران می کنم ....
پ.ن. (۲): بودنم به چشم تو ، مثل نامه یا یه خط ، شایدم گنگ و غریب ، با یه انشای غلط .... ( کاش اینجا رو می خووندی)