برگ شصت و هشتم : ....

اگر آن شب دلم می خواست که وقایع را تکرار کنم ، ازین رو بود که امیدوار بودم با تکرار آن متوجه شوم که در کدام لحظه مرا جا گذاشته ، از کدام لحظه بوده که بی آنکه فهمیده باشد من دیگر در وجودش ؛ وجود ندارم ، همانطور به کارهایش ادامه داده ؟

یادم است که تو ، آن شب برای اینکه به من زخم زبان بزنی ، گفتی « او هیچ کس را دوست ندارد » و من در جوابت گفتم که در عشق ، عاشق بودن مهم است و بس . اما امروز درک می کنم که عشق یعنی درک کردن همه چیز ، حتی چیزهایی که قابل بخشش نیستند و پذیرش این درک چندان هم آسان نیست .

 

 

 

برگ شصت و هفتم : ....

امشب زود به خانه بر می گردم ، شوق نوشتن این یادداشتها مرا به خانه می کشاند . این صفحات که تمام زندگی من است و یک کبریت ، یک جرقه کوچک کافی است تا این تمامیت را نابود کند .

هر شب وقتی برای نوشتن این یادداشتها پشت میز می نشینم حس می کنم که درست به موقع سر رسیده ام تا آن ها را از سر درگمی نجات دهم همانطور که وقتی در را پشت سر خود می بندم ، حس می کنم که در امنیت مطلق به سر می برم و از دنیا جدا شده ام .

این شبها ، خنک و شرجی است ، پیاده به خانه می روم ، احساس می کنم دلم می خواهد قاطی زندگی دیگران شوم و به سمت عابرین لبخندی بزنم با این اطمینان که هر قدمی که بر می دارم مرا از آنها دور می کند و به سوی شب تنهایی می کشاند ....

 

 

 

 

برگ شصت و ششم : ....

روی خط های نسیم....دو قدم راه روم... میکشم شکل تورا... و به دستت انگور...

یادم افتاد شبی... رفته بودیم ته باغ...

تو به من می گفتی....بنویس ....حالا بنویس .... چشم شیطان شده کور ...

من نوشتم برکاج .... که پرم از تو و عشق .... دوستت خواهم داشت ... تا سراشیبی گور ...

تو به من خندیدی .... و به آینده در راه نه چندان هم دور ....

عشق رادار زدند....سر هر کوچه صبح .... باز هم جار زدند :

دلتان زنده به گور! دلتان زنده به گور.....

 

برگ شصت و پنجم : ....

 

... و هیچ نقاشی،   

            _ هیچ نقاشی !!_

نمیتواند

لبخندهای تلخِ زنی را طعم بزند

كه من باشم

 

بوووق__ بوووق __ بووق 

                      (شماره ام را جواب نمی دهی)

 

این فال را برای تو میگیرم

و تمام آفتابگردانهایی كه میشناسی

در بوی دود ،

لخت می شوند روی دامنم

در كافه ی دنجی كه نمی شناسی

تا باورم شود

باورم شود

كه دوس ـ  تم ....

تمام شد

موهایم را شماره ی یك ماشین میكُنم

بعد از سكوتی طولانی

برهنه

از موهای خیس زنی برمیگردم

كه توی بركه انداخته ام

 و ساعتها

            ســـا 

    عت

         هـــــــا

در موج موجِ افتادنش

و صدای نحیفِ زنگدارش

 لمس شدم

من

از بكارت خیس انسان آمده ام

كه تمام بركه های شهر را هرزگی كنم

در اضطراب نمناك بوی تنهای ...

 تن

ها

 یی ....

 

اقرار میكنم

 

"" باران هم که باشی ، آتشت می زنند ""

 

الـــــو...

                     

                  بووووووووووووووووق!

 

 

برگ شصت و چهارم: ....

 

ديروز:
تو را که مرور ميکنم تمام ذهنم بوی عشق ميگيرد.آن وقت اتاق دلم شبيه خاطره کبوتر ميتپد ، کاش هيج وقت خاطره نشوی.

امروز:
وقتی قرار است نباشی زمان به نيامدنت گير ميکند. وقتی قرار است بيايی قلب ساعت به نبض زمان زنجير ميشود.

 

فردا:

وقتی خيال با تو بودن را سنجاق ميکنم به نگاه پنجره از همه چشمهای منتظر قشنگ تر ميشود.

 

حالا :

چقدر نگاه پنجره بوی تو را می دهد ....

 

 

برگ شصت و سوم : ....

نه تو شبیه فیلم ها بودی نه من ! نه تو لباس شوالیه های زخم خورده رو داشتی که پس از سالها به خونه بر می گردن نه دامن من پف پفی بود ... نه تو زخم خنجر داشتی و خون از لباس سیاهت می چکید نه من فلورانس نایتنگل فیلم ها بودم که با فانوس دور کوچه را بیفتم و اهل پرستاری باشم .

قیافه هردومون بدجوری خنده دار بود ... نه تو وقت کرده بودی یه دستی تو موهات بکشی نه من حال داشتم سیاهی زیر چشمم رو با آستینم پاک کنم ...

قیافه من که شبیه احمق ها بود ! با ریملهای ماسیده رو مژه هام و رژ لب مات و رنگ پریده ی روی لبهام . با اون کفش های مسخره که از بس دویدم بندش برای همیشه کنده شد ...

نه کفش پاره من سر پله جا موند نه تو با کالسکه و خدم و حشم دنبال دختر پا کوچیک قصه ها گشتی ...

اصلا قیافه زهوار در رفته تو شبیه کنت مونت کریستو بود با ریش بلند و چشم های گود رفته که از هم نشینی دو ساله اش با موش های زندان بوی نا می اومد  ...

می بینی ، نه تو شبیه همفری بوگارت شده بودی با اون سیگار گوشه لب و لبخند کج پای پله هواپیمای اینگرید برگمن ، نه حرکات من اونقدر موقر و معصومانه بود که حتی تورو یاد اسکارلت بندازه که وقتی می دوید تو باد ، دامنش موج می خورد....

 

نه تو .......... نه من ...........

نه تو .......... نه من ...........

نه تو .......... نه من ...........

نه تو .......... نه من ...........

 

راستی چرا نه افسانه سیندرلا نصیب ما شد ، نه سرنوشت قهرمانهای فیلمهای دنیا ؟

 

 

 

برگ شصت و دوم : ....

هیچوقت از تو و بودنت انتظار عشق اسطوره ای نداشتم ، عشق اسطوره ای که هیچ ، انتظار یک رابطه مثال زدنی هم نداشتم ، فقط می خواستم همدیگرو داشته باشیم برای خودمون ، اهمیتی هم نداشت که بقیه بتونن اینو درک کنن یا نه ! برای همین بود که دایره روابطم اینقدر کوچک و محدود شد که رسید به یک معادله یک مجهولی ساده !  که از هر طرف که می خواستم حلش کنم به جواب نمی رسیدم ، این بود که تو شدی سخت ترین معادله ای که دیده بودم و من شدم خِنگ ترین ، خِنگ دنیا !

گذشتن ، فرانید غریبی نیست ، مثل گذشتن لحظه ها که رسالتشان رفتن و باز نگشتن است ، اصلا مثل گذشتن من از تو ، ساده و بی صدا ، بدون هیچ ، بدون انتظار ، که انتظار زمانی معنا دارد که اهمیتی در کار باشد ....

 

 

پ . ن  :  دلیل ندارد هر نوشته ای مخاطب خاص داشته باشد ، اطرافیانی دارم با اذهان فوق العاده قوی که کارشان پیدا کردن مخاطب احتمالی این نوشته هاست .

 

 

برگ شصت و یکم : ....

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر ….

 

بازی که شروع می شود ، دیگر شروع شده است و آس اول هم که انگار هیچ وقت قرار نبوده پیش روی تو بنشیند ...

چراغ را خاموش می کنی و سیگاری می گیرانی و دودش را قورت می دهی و نفس آمیخته به دود را حلقه می کنی و می دوانی به سمت سقف...

سقف ، اختراع جالبی است . یادت می آورد که برای اوج گرفتن هم دیواری هست که مماس شده بر افق محدودی که ارتفاع تو را مشخص می کند...

ارتفاع ، مهم نیست وقتی بالی برای پریدن نباشد. پوزخندی به خودت می زنی و یادت می آید هنوز سر میز قمار نشسته ای و دستت خالی ...

 

 

برگ شصتم : ....

شب می رود و خواب می رود و ماه خاموش است به چشم نگران. چشمکِ گاه و بی گاه ستاره های سرخ و آبی وقتی ماه نیست، نگاه را بیشتر سرگردان می کنند تا آرام . افسون ماه شاید فسانه شده باشد دیگر ، اما هنوز هم وقتی که ماه هست دریا آرام می گیرد، کف بر لب نمی آورد، به خودش مشت نمی زند . گویی از ماه حیا می کند که نقشش را درهم بریزد. می دانستی اگر ماه کامل باشد ، آب دریا ساکت و بی صدا بالا می آید ؟ مثل اینکه بخواهد ماه را برای همیشه در آغوش بگیرد.
کاش همیشه نقش ماه با آدم باشد و با خودش آرامش بیاورد . می توانی فکر کنی که ماه آیینهء گـَردی است که با آن می شود هر جای زمین را که بخواهی ببینی . کافی است فقط زاویهء نگاهت به آیینه را کمی بچرخانی تا بفهمی چه خبرست . شاید هم لازم نباشد که ماه در آسمان باشد ، کافیست آنقدر خسته باشی که چشمانت را هم بگذاری و آنوقت به هر جایی که دوست داری سفر کنی، به اندازهء یک چشم بر هم گذاردن طول می کشد . خستگی شاید آنقدرها بد نیست اگر آنقدر خسته باشی که نخواهی بجنگی با چشمانت و بگذاری پلکهای سرخ سنگینت روی هم بلغزند.

دستم را بگیر ، پوست پشتش را با دو انگشتت ورچین، یا از روی اصطکاک انگشت سبابه ات با زبری کف دستم بگو که چند سال سن دارم ؟ نفهمیدی؟ به اندازهء یک عمر خستگی . خستگی به اندازهء یک تاریخ آشوب و ویرانگی.

راستی تو فکر می کنی که دل تنگی به خاطر این است که سینه ات کوچک می شود و جای دلت را تنگ می کند یا به خاطر اینکه دلت بزرگ می شود و در سینه ات جا نمی گیرد؟ چه فرقی می کند ، بعضی وقتها آنقدر خسته می شوی که دلتنگی هم بی معنی میشود . مثل تمام معنیها که وقت خستگی تنها سنگینی شان را حس میکنی.

شب می رود و خواب می رود و ماه خاموش است به چشم نگران ، کاش آنقدر خسته باشی که بتوانی به اندازهء یک پلک روی هم گذاشتن به سفر بروی ....

 

پ. ن. این روزها شدیداً بیتاب شنیدنم .... شدیداً بیتاب ....