برگ صد و هشتم : ....
شنبه: امده ام کتاب بگیرم. جلوی مغازه، پسرکی لاقید، مثانه ش را با رخوتی حسادت برانگیز در جوب خالی میکند. زن کنجکاو است. عابرها پلنگ صورتی وار رد میشوند و آمریکای لاتین از توی روزنامه هم بوی گند یک کودتای خزنده ی شکل نگرفته را میدهد.
یکشنبه : پمپ بنزین، خسته و سرد و کسل، سر شار از آدمهایی که نصفشان وقتی پایین را نگاه میکنند افکارشان مثل حباب میرود میچسبد سقف کاسه ی سرشان و چند سانت از زمین بلندشان میکند تا بوق ماشین عقبی دوباره پایینشان بیاورد.
دوشنبه : تنهایی مثل خلطی که از گلو به پایین لیز نمیخورد و موقعیت توف کردنش هم نیست و فقط به اندازه ی چند گرم سنگینت میکند.
چهارشنبه: اصرار کردند.رفتم. توی هر گوشه خانه ی مجردیشان یک بخش از احساسات خالص انسان را میشد پیدا کرد.احساساتی قابل فهم تر از تنوع کتابهای روی میز ناهار خوریشان.البته اگر بسته ی ۶ تایی کاند... و جوراب سوراخ را هم بشود جزو احساسات به حساب آورد.
پنجشنبه: نیچه ،وقتی میگفت بازدید تصادفی از تیمارستان ثابت میکند که ایمان چیزی را ثابت نمیکند، یادش نبود که ایمان حداقل یک چیز را میتواند ثابت میکند، اینکه خدا زنده ست ولی هیچوقت نیازی به هیچ دخالتی نمیبیند.
جمعه: بابابزرگ به دقت به ویدئوی هایده نگاه میکند و میگوید خدابیامرز. مامان بزرگ میگوید جوانی عاشق هایده بود، من هم به خاطر همین خودم را چاق کردم ولی حالا که مد عوض شده من همینطوری ماندم و هنوز چاقم. لبخند میزنم.ریشهای بابزرگ یاد لنینیستها میندازدم.
سه شنبه: غروب، پاپان دراماتیکی است بر رئالیسم آکادمیک سه شنبه ها، روی نیمکتهای خالی رستگاری را ورق زدن، چرت زدن و خط خطی کردن گوشه روزنامه با تک خطی های مثل این:...روزها متادون میخورد تا دردش ساکت شود، شبها بیدار میماند تا خواب درد نبیند.