برگ صد و دوم : ....
یک پرده از یک زندگی :
خوب آقا چرا میخندید؟ بارداری نخواسته هم همین شکلی است دیگر.با همین عوارض جانبی...کجا بودیم، آهان،این تئاتر یا همان تیارت شهر خیلی جای نوستالژیکی است. ساختمان گردالی و جماعت به صف وایساده ش آدم را وسوسه میکند.اصلا" آدم یاد خاطره هایش میفتد.گفتم تئاتر، آقا اصلا"ما دلمان میخواست یک هفته تمام بشینیم و همه ی فیلمهای تاریخ سینما را دوباره ببینیم، از بن هور تا کازابلانکای مایکل کورتیز.از بر باد رفته ی ویکتور فلمینگ تا بعد از ظهر سگی سیدنی لومت. از اینک آخر الزمان فوردکاپولا تا فارست گامپ رابرت زمه کیس..." مامان همیشه میگه: زندگی مثل یه جعبه شکلات شانسیه، هیچوقت نمیدونی چی گیرت میاد!" ، دلمان میخواست به جای این جزوه هایی که از بس فشارشان دادیم ریغش درآمده بشینیم و دخل همه ی کتابهای دنیا را بیاوریم.آقا ما دلمان میخواست هیچ کار مهمی نداشتیم تا برایش عجله کنیم، پولهای جیبمان هیچوقت صرف چیزهای عارضی نشوند و آخرش هی از زندگی عقب نیفتیم و بعد دوباره بدویم تا بهش برسیم و دوباره عقب بیفتیم. اینها را از مامان بزرگم یاد گرفتیم آقا.
آقا ما میخواهیم از بیخ بی خیال این اصول اجتماعی شویم. بیخیال این آدمهای کلیشه ای هر روزه. ما میخواهیم هیچ کسی را تحمل نکنیم، هر کس دروغ گفت همانجا در تاکسی بزنیم توی پرش. به هیچ آدم کلیشه ای هم لبخند نمیزنیم...
آقا ما نمیخواهیم برای اثبات پیش پا افتاده ترین حرفمان، به عینیت برسانیمش تا باورمان کنند.اینجوری آخر یک روز جمجمه مان را می شکافیم و مغز لزجمان را در میاوریم و به خودمان آویزانش میکنیم که ما هم زمانی از اینها داشتیم ولی حالا میتوانید با خیال راحت احمق فرضم کنید.
آقا ما خسته شدیم از این آدمهای روزنامه ای، تلویزیونی و ماهواره ای کله پوک که در سیم ثانیه نظریه می پردازند و فوکویاما و هانتیگتون را به چالش می طلبند و موقع عمل که شد، خونسردانه جا می زنند ...و بعد جلسه ی تجزیه تحلیل راه میندازند که چرا فلان شد.
آقا این ملت آنقدرها هم شریف نیستند.معتادهاشان خمارتر از همیشه،فاحشه هاشان روز به روز زیباتر و پربارتر از دیروز، دختر گدا و چشم آبی سر دوازده فروردین روز به روز فقیرتر از دیروز و...
آقا ما خشم پنهان درونمان را - چه ترکیب مسخره ای. نه؟ - با ضرب گیتار الکتریک Nirvana آن قدیمها و System of a Down این جدیدترها خالی میکنیم و روی تختمان بالا و پایین میپریم. راه دیگری هم بلد نیستیم. اینها را که گفتیم نه اینکه خیلی حالیمان هست آقا، ما خودمان هم سطح سروتونین مغزمان همیشه اینقدر پایدار نیست و یا کم میشود و بیحال و خسته و از وضع موجود ناامیدمان میکند و یا زیاد میشود و خل و چل بازیمان میگیرد.آقا خل و چل بازی ما را ندیدید تا حالا.
میدانید آقا، خیلی عالی میشد اگر یک شب زیر نور مهتاب در یک مزرعه گندم با یکی که عاشقمون بود ملاقات میکردیم و کافئین می نوشیدیم و Hasta Siempre میخواندیم اما ولش کن آقا، ما میدانیم آخر آرزوی آزادانه دویدن و فریاد کشیدن را به گور خواهیم برد و روی سنگمان زیر تاریخ تولدمون یک شعر کلیشه ای بی محتوا و چرند حکاکی خواهند کرد و حسرت کارهای ناکرده هم عذاب آخرتمان خواهد شد...