برگ نود و سوم: ....
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال ما خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا
چه دشوار است
چه زجری می کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است ...
پ .ن . : خط های موازی کفرم را در می آورند ، بی نهایت را هم ساخته اند تا آدمهای تنها ، کیفور شوند. کاش احمق تر بودم...
+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم مرداد ۱۳۸۶ ساعت 10:25 توسط باران
|