برگ نود و دوم : ....

 

 

سرم را انداخته بودم پایین... باور کن این یک فیلم صامت سیاه سفید نبود. بیش از حد واقعی می زد و من فهمیدم آدمها چقدر آسان بغضشان میگیرد.گفتم فراموشم کن و این را هم فهمیدم آدم چقدر سختش است بگوید فراموشم کن. صدای قدمهایت را از پشت سر می شنیدم و اعتراف میکنم قلبم جایش را در سینه گم کرده بود تا فقط یکبار صدایم کنی و من بدون معطلی برگردم.نکردی، کاری که من همیشه میکردم. یادت میاید آن عصر بهمن در سربالایی یخ زده ی خیابان درختهای قدیمی، زیپ کاپشنهایمان را مثل سربازهای جنگ جهانی اول تا آخر کشیده بودیم بالا و من مثل یک ماشین بخار ابر درست میکردم و تو فوت میکردی تا خرابش کنی؟ من میگفتم و تو میخندیدی و تو میگفتی و من سعی میکردم بخندم و به قدمهای ناهماهنگمان توجهی نکنم. یادت هست شیرکاکائوی داغی که ریخت روی لباسم و من کنایه زدم که لکه ش تا همیشه یادگاری خواهد ماند و تو گفتی هیچ لکی تا همیشه نخواهد ماند؟ راست نمیگفتی.هنوز لکه ش مانده. من هنوز آسمان بنفشش را خاطرم هست، آسمان قبل از برفش، خاکستری، قرمز، بنفش، آدمهای با عجله و تاکسی های پر و بی خیالی ما...نمیدانی چه لذتی داشت وقتی با صورت گل انداخته از سرما دستهایت را ها میکردی و من گرمای وجودت را حس میکردم و نگاهم را به آسمان بنفش میدوختم تا تو نتوانی به اضطراب درونم پی ببری... اما گفتم فراموشم کن و چقدر هم سخت گفتم... شاید آن کتابفروش همیشگی این بار که مرا تنها ببیند همان سوال مسخره را کند که باز هم شماها و من اشاره کنم که این بار دیگر کسی نیست تا یکساعت با کتابهایت ور برود و کفرت را در بیاورد.یا آن فال فروشی که یک شب بارانی وقتی برای رسیدن به اتوبوسها میدویدیم صدایمان کرد و ما دلمان سوخت و فالی خریدیم ، از اتوبوس جا ماندیم و خیس شدیم و تو فردایش سرما خوردی... شاید دوباره آنجا بفهمم که آدم علاوه بر اینکه زود بغضش میگیرد زودتر هم بغضش میشکند... من دیگر برای آسمان عصرهای بفنش قبل از برف نقشه ای نخواهم کشید چون هنوز صدای پاهایت را از پشت سر میشنوم و هیچوقت نخواهم فهمید چرا در این معادله بی جواب، تو بی فرمول ترین مجهول دنیا شدی و من سختکوش ترین خنگ دنیا... 

 

 

پ . ن. :  " از دست رفتی دوست من.افکارت بوی زهم اصطکاک می ده.اصطکاک با افکار مسموم یه عده بچه تهران.یه عده گه که من یه عمره باهاشون در جنگم "

این نظر یکی از دوستانی بود که این وبلاگ رو می خوند ، میگم می خوند چون احتمالا دیگه همچین کاری رو نمیکنه . بعـــدم لطف کرده بود به طور خصوصــــی این پیام رو گذاشته بود برای همین من هم  نامی ازش نمی برم . اینم اینجا نوشتم تا بگم : " افکار من هم مثل بقیه آدمهاست قرار نیست همیشه درست و حسابی پیش بره و این ربطی به بچه های تهران یا هر جای دیگه نداره ، یکبار هم گفتم فقط آنچه درونم هست می نویسم . همین . "

 

 

برگ نود و یکم : ....

 

این که من می‌کشم
درد بی تو بودن نیست.
تاوان با تو بودن است.

 

 

برگ نودم : ....

 

من آن نظر بازم که نظرگاهم تو بودی ، من آن نظر بازم که حریم نگاهم به وسعت چشمان تو بود ، تو نگاهت را به من آلوده کن، تا از این دل دیوانه ، برایت دیوانی بسازم . من که از فقر یادگارهایت را به خزانه ای نفروختم . منکه نامت را همچو اوراد اساطیری همیشه بر زبان راندم ، داغ بر دلم مگذار ؛ که زخمت را همچو اسرار مکاشفه همیشه در دل داشته ام .

آشفته ترین پاییزم ، به خوابم بیا ، باور کن چیزی از برگهای زرد کمتر ندارم که زیر قدمهایت ترا به ترحم انداختند ...

 

برگ هشتاد و نهم :....

 

یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او فهمید !!!

 

 

 

برگ هشتاد و هشتم : ....

 

 

ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نظر تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت ...

 

 

 

برگ هشتاد و هفتم : ....

 

 

با رویای آمدنت

به شبیه‌سازی عشق

میان بستری بیگانه

قانع می‌شوم .....

 

پ . ن. : دیگه هیچی نیستم....

 

فردای این پست : کافه تیتر پلمپ شد...

 

 

برگ هشتاد و ششم : ....

 

مامانم قابل تحمل ترین موجود همزمان زنده ، ماده و شوهردار دنیاست وقتی فاکتور میگیرم از زنانگی های روتینش، احساسات غلیظ شرقی، تضاد فکری، نصیحتهای اکثرا" به دردبخور تکراری، سبزی پاک کردنهای پیاپی و موهای خیسی که وقت سشوار کشیدن آبش میریزه روی کتابهام.

روز همه ی انواع زن مبارک در هر صورت.

 

 

 

 

برگ هشتاد و پنجم: ....

 

شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندان بان ، هر دو آن را زمزمه می کنند ....

 

 

 

برگ هشتاد و چهارم: ....

 

 

ـ خسته شدید ؟

ـ من ؟ آه ... بله ... شاید...

ـ با من یک استکان مشروب می خورید ؟

ـ متشکرم ... نمیدانم ... بله .

ـ باز هم حرف می زنید ؟

ـ من ؟ من حرف می زنم ؟ اشتباه نمی کنید ؟

 

پ.ن .: اینجا نوشتن، تجسم کامل نمک پاشیدن روی زخمه ... همین .

          ( البته بارون ِتابستونی دیروز هم بی تقصیرنیست ).

 

 

 

 

برگ هشتاد و سوم: ....

تختخواب مکان مناسبی است برای ملاقات کسانی که فکر می کنی دوستشان داری، آن هم یک ملاقات خیلی نزدیک، ... خیلی خیلی نزدیک... ، و نزدیکتر.
 
لبهء پتو مرز مناسبی است بین یخبندانِ حرفها و نگاهها با داغی سوزندهء پوست بقیهء اعضای بدن.
روبرو جهت مناسبی است برای خیره شدن، به قصد تظاهر به بی میلی.
 
کتاب وسیلهء مناسبی است برای چشم پوشی، وقتی که در چشمهایت بی صبری برق می زند.
خاموشی وضعیت مناسبی است برای چراغ خواب، برای تصویرهایی که دیگر نمی خواهی در حافظه ات ثبت شوند.
سکوت آهنگ مناسبی است برای پس زمینه، وقتی تمام حرفهایت خطرناک هستند و ممکن است شب را منفجر کنند...
رویا سرزمین مناسبی است برای زندگی کردن، وقتی که هیچ توجیهی برای واقعیت نداری ...

 

پ.ن. : جمله اولم رو زیاد جدی نگیرید ...

 

برگ هشتاد و دوم : ....

حســـرت اون حماقتهایی رو در زندگی  میخورم که میشد انجامش بدم و ندادم تا عاقل به نظر بیام و نتیجه ش هم هیچ فرقی نکرد.

 

برگ هشتاد و یکم : ....

 

 

لحظاتم را با آهنگها سپری می کنم  ، آهنگها خاطره ها را تسکین می دهند ، اما تسکین خاطره ، تسکین درد نیست .در کنار بیگانه ها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است . وقتی همه می گویند ، هیچ کس نمی شنود  و وقتی سکوت میکنی ......،

راستی یادم باشد به یادت بیاورم سکوت ، اثبات تهی بودن نمی کند .

 

 

 

برگ هشتادم : ....

 

همه ی بارِ ماضی های بعیدِ ابری و سرد

روی دوشِ حالهای استمراریست،

تو  هنوز در همه ی صیغه های من تاب بازی میکنی

و من فقط یک آدامس بادکنکی بزرگم 

- چسبیده به یک ماضی ابری دور -

که در استمرار حال ها صرف می شود .....

 

پ.ن. : علت غیبت این چند روز " یک سفره دو روزه ، تنها ، دریا ".

 

 

 

برگ هفتاد و نهم : ....

تردید فرساینده ی لعنتی ِ تو

انتظار فرساینده ی لعنتی ِ من

 

 

 

برگ هفتاد و هشتم : ....

ایمان من به تو ، ایمان من به خاک است .

ایمان من به رجعتِ هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده ی اقتدار دیگران نهفته است .

تو چون دست های من ، چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون تمام یادها از من جدا نخواهی شد .

به من بازگرد !

و مرا در مبحس بازوانت نگهدار

و به اسارت زنجیرهای انگشتانت در آور

سپر باش میان من و دنیا

که دنیا در تو تجلی خواهد کرد.

بر من ببند چون سدی عظیم

که در سایه ی تو من دریاچه یی نخواهم بود ، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود .

حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو که به صداقت صدای باران بر سفال ها سخن می گوید .

 

پ.ن. : توی عصر ایمیل و اس ام اس . آف لاین و .... من دیوونه ، نامه نویسی رو خیلی دوست دارم مخصوصا با خودکار بیک آبی روی یک صفحه کاغذ کاهی که به قهوه ای بزنه ، اگر کسی تو زندگیم بود اولین نامه ای که با همان خودکار روی همان کاغذ براش می نوشتم ، متن بالا بود ..... 

 

 

 

برگ هفتاد و هفتم : ....

کسی خواهد آمد .

به این بیندیش !

هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر .

کسی مانده است که خواهد آمد ؛ باور کن ، کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد !

بنشین به انتظار !!!

 

پ . ن. : ........

 

 

برگ هفتاد و ششم : ....

برو .

- - -

وقتی با منی بیشتر حس میکنم تنهام ...

 

 

 

برگ هفتاد و پنجم : ....

درک تنهایی و فهم بی تاثیری روزمره ترین انگاره قلم است...

 

سالها پیش جایی نوشتم که از ابتدای رفتارهای روستایی به دروازه های زندگی مدنی پرتاب شده ایم، بی آنکه مدنیت را بیاموزیم. این نوشته هم کلی اعتراض به دنبال داشت ، مرور زمان و دوستان خوبی که یافتم ، هجو بودن این تلقی را نشانم داد. یا لااقل فهمیدم در همین اتمسفر روستایی ، هستند کسانی که صمیمیت را با مدنیت آمیخته اند و در فضایی مجازی ، هزاره سوم را تمرین می کنند...

حکایت پست قبلی هم همین است . من به هیچ وجه قصد توهین به فلسفه ( چه متن ، چه نویسنده ) را نداشتم .

البته انکار نمی کنم که معتقدم دلیلی ندارد هر کس ( نویسندگان ؛ فلاسفه ؛ سیاسیون ، ... ) به همه آنچه می نگارند معتقد باشند ، پست قبلی بیشتر یک جور دگر خوانی از بیت حافظ بود که :

 

واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می کنند

تا به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

 

مطمئنم کسی نمی تواند جذابیت فلسفه را انکار کند ، اگر اهلش باشی لحظه ، لحظه های زندگی با فسلفه و ادبیات معنا پیدا می کند ، من فلسفه را دوست دارم ، کتابهای فلسفی زیادی خواندم از نویسندگان مختلف غربی و شرقی ، از تعدادیش لذت بردم ، از تعدادیش هیچی نفهمیدم و با بعضی هم مخالف بودم از خیلی از فلسفه نگار ها هم هیچی نخوندم .( میگم تا بدونید یک خواننده کاملا آماتور هستم ).

به هر حال احساس می کنم ( فقط احساس ، می گویم احساس تا بدانید پشتش هیچ عقل و منطقی نهفته نیست جز یک احساس خاص آنهم از نوع زنانه ) که رفتارهای ساده می تواند معانی والای فلسفی داشته باشد ، احساس میکنم  لحظه هایی با ادعای فلسفه خوانی و فلسفه دانی ( به خودتون نگیریدها ) به فلسفه بافی هدر رفت . همین !!!!! ــــ اینهم توضیح راجع به پیوست نوشته پست قبل ــــ

 

به هر حال ممنونم از شاهرخ  و تنها   به خاطره اینکه اول وبلاگم رو می خوانند و دوم اینکه آنچه که باید را می نویسند .

بعد ممنون از مژگان ، سیسیل ، هوا1352 ، به خاطر ایمیل ها و آف لاینشون در مورد این پست و معرفی کتابهایی که منو با فلسفه آشتی بده !!

مخصوصا هوا 1352 که ایمیل چند صفحه ای اش و اینکه نوشته بود : " چون می خواهم با تیغ تیز انتقاد جراحی ات کنم ترجیح می دهم در ملا عام نباشد برای همین متنم را برایت میل کردم " کلی برام جذابیت داشت .

 

 

برگ هفتاد و چهارم: ....

فیلسوف پیر آخرین سطر کتابش را اینطوری نوشت:

 

« قصه ی همخوابگی با دخترکان نابالغ در بسترهایی از خون و اسکناس، کودکان اسلحه به دست مزدور، مرده های متعفن از فشنگهای غولهای اسلحه سازی کنار خیابانهای سرگشتگی بشر، قوانین نانوشته ی جنگل و بالا پایین شدن سهام بورسهای ابر شهرها و نطقهای مصلحانه و البته بی تاثیر کوفی عنان قصه ی افول تمدن ماست. »

 

فرداش، برد دست خطهاشو فروخت به یک انتشاراتی و با یک سوم  پولش یک دختر نابالغ خرید، با یک سوم دیگر یک طپانچه ی خودکار و بقیه شو هم تو بورس نیویورک سرمایه گذاری کرد. !!!!

 

پ . ن. : به همین سادگی ،  بکارت لحظه هایمان را ، آدمهایی برداشته اند که ما ،فریب لبخندهای تراشیده شده بر ماسکهای چوبی شان را خوردیم... من و تو ، ساده باختیم . نفهمیدیم که فلسفه پردازان مدرنیته ، در تفسیر آنچه باید ، چقدر گمراهند .....

 

 

 

برگ هفتاد و سوم : ....

نگاه ، لبخندها ،دندان ها، لب ها ، صدا ، سکس، اتومبیل ، احساس ، آپارتمان ، نیمکت، موسیقی ، رقص ،نورها ، نوشیدنی، رطوبت ، خشکی ، نرمی ، منقبض ، سریع ،تند ، آهسته ،راحت ، سخت ، ساق پا ، زانو ، شانه ها ، سینه ، انگشتان، ابریشمی ، خشن ، نفس ،اتاق پذیرایی ،اتاق خواب ، دستشویی ، آشپزخانه ، زیرزمین ، تخت خواب، بالش ، ملافه ها، دوش حمام ،سوت ، سیگار، قهوه ، جوراب ها ، لباس ، خون، برهنه ، تلق تلق ، در ، شوهر ، درهم ریختگی ، قتل ، لباس ها ، پنجره.

 

پ .ن. زندگی این روزهایم سرشار از کلمه است ، نمیدونم با هجوم این کلمات به ذهن خالی از جمله ام چه کنم ؟

 

 

برگ هفتاد و دوم : ....

موریانه های این کاغذ ، سرگردانند

بنویسید  " بسم الله"

خلاصمان کنید!

 

 

 

برگ هفتاد و یکم : ....

مثل یك حشره در هنگام پوست اندازی،

انگار زورم به این سنتهای تنیده نمی رسد!

آنقدر این دغدغه ها،

این آرزوها،

این تردیدها،

پیله شده اند

كه باید از پروانه شدن انصراف بدهم!

پوسته ها

گویی به داخل رشد می كنند،

فشارم می دهند،

باورم نمی شود وقتی كسی می گوید:

برای این پوسته بزرگ شده ای!!

خنده ام می گیرد!

من همیشه با تحقیر بزرگ شده ام!!!

هفت روز هفته را

 مثل غروب جمعه،

 به دردی مبهم  سر كرده ام،

 دلم برای كسی تنگ نیست!

 درد بزرگیست...

 زخمی

 - نمی دانم كجا -

 چركین شده، سر باز كرده،

 و حالا

 تمام احساسم بوی عفونت گرفته ،

 به كفاره كدام گناه بی توبه؟!

 به اجابت كدام نفرین؟!

 نمی دانم....

 تنها می دانم

 دلم برای ’‌‌‌’هیچ كس‘‘  تنگ است!

 

برگ هفتادم : ....

سهراب :  « قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ، دور خواهم شد از این خاک غریب.. »

 

بــــاران :  « قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به دور ، مـا در ایـن خاک غریـب تنهـاییــم... »

 

 

 

پ . ن. : کوتاهی نوشته هایم به خاطر علاقه به مینیمال نویسی نیست ، دیگه خلاء تنهایی رو نوشتن هم پر نمی کنه !

 

 

برگ شصت و نهم : ....

در نگاه كسي كه پرواز را نميشناسد ، هرچه اوج بگيري كوچكتر ميشوي.

 

برگ شصت و هشتم : ....

اگر آن شب دلم می خواست که وقایع را تکرار کنم ، ازین رو بود که امیدوار بودم با تکرار آن متوجه شوم که در کدام لحظه مرا جا گذاشته ، از کدام لحظه بوده که بی آنکه فهمیده باشد من دیگر در وجودش ؛ وجود ندارم ، همانطور به کارهایش ادامه داده ؟

یادم است که تو ، آن شب برای اینکه به من زخم زبان بزنی ، گفتی « او هیچ کس را دوست ندارد » و من در جوابت گفتم که در عشق ، عاشق بودن مهم است و بس . اما امروز درک می کنم که عشق یعنی درک کردن همه چیز ، حتی چیزهایی که قابل بخشش نیستند و پذیرش این درک چندان هم آسان نیست .

 

 

 

برگ شصت و هفتم : ....

امشب زود به خانه بر می گردم ، شوق نوشتن این یادداشتها مرا به خانه می کشاند . این صفحات که تمام زندگی من است و یک کبریت ، یک جرقه کوچک کافی است تا این تمامیت را نابود کند .

هر شب وقتی برای نوشتن این یادداشتها پشت میز می نشینم حس می کنم که درست به موقع سر رسیده ام تا آن ها را از سر درگمی نجات دهم همانطور که وقتی در را پشت سر خود می بندم ، حس می کنم که در امنیت مطلق به سر می برم و از دنیا جدا شده ام .

این شبها ، خنک و شرجی است ، پیاده به خانه می روم ، احساس می کنم دلم می خواهد قاطی زندگی دیگران شوم و به سمت عابرین لبخندی بزنم با این اطمینان که هر قدمی که بر می دارم مرا از آنها دور می کند و به سوی شب تنهایی می کشاند ....

 

 

 

 

برگ شصت و ششم : ....

روی خط های نسیم....دو قدم راه روم... میکشم شکل تورا... و به دستت انگور...

یادم افتاد شبی... رفته بودیم ته باغ...

تو به من می گفتی....بنویس ....حالا بنویس .... چشم شیطان شده کور ...

من نوشتم برکاج .... که پرم از تو و عشق .... دوستت خواهم داشت ... تا سراشیبی گور ...

تو به من خندیدی .... و به آینده در راه نه چندان هم دور ....

عشق رادار زدند....سر هر کوچه صبح .... باز هم جار زدند :

دلتان زنده به گور! دلتان زنده به گور.....

 

برگ شصت و پنجم : ....

 

... و هیچ نقاشی،   

            _ هیچ نقاشی !!_

نمیتواند

لبخندهای تلخِ زنی را طعم بزند

كه من باشم

 

بوووق__ بوووق __ بووق 

                      (شماره ام را جواب نمی دهی)

 

این فال را برای تو میگیرم

و تمام آفتابگردانهایی كه میشناسی

در بوی دود ،

لخت می شوند روی دامنم

در كافه ی دنجی كه نمی شناسی

تا باورم شود

باورم شود

كه دوس ـ  تم ....

تمام شد

موهایم را شماره ی یك ماشین میكُنم

بعد از سكوتی طولانی

برهنه

از موهای خیس زنی برمیگردم

كه توی بركه انداخته ام

 و ساعتها

            ســـا 

    عت

         هـــــــا

در موج موجِ افتادنش

و صدای نحیفِ زنگدارش

 لمس شدم

من

از بكارت خیس انسان آمده ام

كه تمام بركه های شهر را هرزگی كنم

در اضطراب نمناك بوی تنهای ...

 تن

ها

 یی ....

 

اقرار میكنم

 

"" باران هم که باشی ، آتشت می زنند ""

 

الـــــو...

                     

                  بووووووووووووووووق!

 

 

برگ شصت و چهارم: ....

 

ديروز:
تو را که مرور ميکنم تمام ذهنم بوی عشق ميگيرد.آن وقت اتاق دلم شبيه خاطره کبوتر ميتپد ، کاش هيج وقت خاطره نشوی.

امروز:
وقتی قرار است نباشی زمان به نيامدنت گير ميکند. وقتی قرار است بيايی قلب ساعت به نبض زمان زنجير ميشود.

 

فردا:

وقتی خيال با تو بودن را سنجاق ميکنم به نگاه پنجره از همه چشمهای منتظر قشنگ تر ميشود.

 

حالا :

چقدر نگاه پنجره بوی تو را می دهد ....

 

 

برگ شصت و سوم : ....

نه تو شبیه فیلم ها بودی نه من ! نه تو لباس شوالیه های زخم خورده رو داشتی که پس از سالها به خونه بر می گردن نه دامن من پف پفی بود ... نه تو زخم خنجر داشتی و خون از لباس سیاهت می چکید نه من فلورانس نایتنگل فیلم ها بودم که با فانوس دور کوچه را بیفتم و اهل پرستاری باشم .

قیافه هردومون بدجوری خنده دار بود ... نه تو وقت کرده بودی یه دستی تو موهات بکشی نه من حال داشتم سیاهی زیر چشمم رو با آستینم پاک کنم ...

قیافه من که شبیه احمق ها بود ! با ریملهای ماسیده رو مژه هام و رژ لب مات و رنگ پریده ی روی لبهام . با اون کفش های مسخره که از بس دویدم بندش برای همیشه کنده شد ...

نه کفش پاره من سر پله جا موند نه تو با کالسکه و خدم و حشم دنبال دختر پا کوچیک قصه ها گشتی ...

اصلا قیافه زهوار در رفته تو شبیه کنت مونت کریستو بود با ریش بلند و چشم های گود رفته که از هم نشینی دو ساله اش با موش های زندان بوی نا می اومد  ...

می بینی ، نه تو شبیه همفری بوگارت شده بودی با اون سیگار گوشه لب و لبخند کج پای پله هواپیمای اینگرید برگمن ، نه حرکات من اونقدر موقر و معصومانه بود که حتی تورو یاد اسکارلت بندازه که وقتی می دوید تو باد ، دامنش موج می خورد....

 

نه تو .......... نه من ...........

نه تو .......... نه من ...........

نه تو .......... نه من ...........

نه تو .......... نه من ...........

 

راستی چرا نه افسانه سیندرلا نصیب ما شد ، نه سرنوشت قهرمانهای فیلمهای دنیا ؟