برگ صد و دوازدهم :....
انگار که ایستاده باشم پای یک پنجرهی بزرگ، یا دیواری شیشهای. پیشانی را چسبانده باشم به شیشه، و به آدمها نگاه کنم. به خیابانها. به ماشینها. به زندگی.
انگار که دستکش دستم باشد همیشه، و هیچ چیز را بیواسطه لمس نکنم.
زندگی دور است از من. گاهی مثل ظهری که میآمدم خانه، آفتاب مژههایم را طلایی میکند و پاها ضرب میگیرند، یک گاری پر از انار سرخ میبینم، بوی شیرینی تازه میشنوم و دیوانه میشوم.
آن وقت فکر میکنم زندگی نزدیک است.
اشتباه میکنم.
برای لمساش، برای داشتنش، داشتن زندگی، تربیت نشدهام.
زندگی را لای ورقهای کتابها، در صحنههای نفسگیر فیلمها خواندهام، دیدهام.
به گذشته نگاه میکنم و دنیایی آن همه خالی. و میترسم از خالی پیش رو.
روبهروی پنجرهام دراز میکشم، و همهی دغدغههای امروز و فردا را، کارها و وظیفهها و خواستههای دیروز و امروز را، که دوستشان ندارم، میگذارم توی یک چمدان، درش را میبندم.
بعدش دیگر هیچ چیز ندارم. که لمسش کنم. که مال من باشد...