برگ هشتاد و یکم : ....

 

 

لحظاتم را با آهنگها سپری می کنم  ، آهنگها خاطره ها را تسکین می دهند ، اما تسکین خاطره ، تسکین درد نیست .در کنار بیگانه ها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است . وقتی همه می گویند ، هیچ کس نمی شنود  و وقتی سکوت میکنی ......،

راستی یادم باشد به یادت بیاورم سکوت ، اثبات تهی بودن نمی کند .

 

 

 

برگ هشتادم : ....

 

همه ی بارِ ماضی های بعیدِ ابری و سرد

روی دوشِ حالهای استمراریست،

تو  هنوز در همه ی صیغه های من تاب بازی میکنی

و من فقط یک آدامس بادکنکی بزرگم 

- چسبیده به یک ماضی ابری دور -

که در استمرار حال ها صرف می شود .....

 

پ.ن. : علت غیبت این چند روز " یک سفره دو روزه ، تنها ، دریا ".

 

 

 

برگ هفتاد و نهم : ....

تردید فرساینده ی لعنتی ِ تو

انتظار فرساینده ی لعنتی ِ من

 

 

 

برگ هفتاد و هشتم : ....

ایمان من به تو ، ایمان من به خاک است .

ایمان من به رجعتِ هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده ی اقتدار دیگران نهفته است .

تو چون دست های من ، چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون تمام یادها از من جدا نخواهی شد .

به من بازگرد !

و مرا در مبحس بازوانت نگهدار

و به اسارت زنجیرهای انگشتانت در آور

سپر باش میان من و دنیا

که دنیا در تو تجلی خواهد کرد.

بر من ببند چون سدی عظیم

که در سایه ی تو من دریاچه یی نخواهم بود ، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود .

حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو که به صداقت صدای باران بر سفال ها سخن می گوید .

 

پ.ن. : توی عصر ایمیل و اس ام اس . آف لاین و .... من دیوونه ، نامه نویسی رو خیلی دوست دارم مخصوصا با خودکار بیک آبی روی یک صفحه کاغذ کاهی که به قهوه ای بزنه ، اگر کسی تو زندگیم بود اولین نامه ای که با همان خودکار روی همان کاغذ براش می نوشتم ، متن بالا بود ..... 

 

 

 

برگ هفتاد و هفتم : ....

کسی خواهد آمد .

به این بیندیش !

هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر .

کسی مانده است که خواهد آمد ؛ باور کن ، کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد !

بنشین به انتظار !!!

 

پ . ن. : ........

 

 

برگ هفتاد و ششم : ....

برو .

- - -

وقتی با منی بیشتر حس میکنم تنهام ...

 

 

 

برگ هفتاد و پنجم : ....

درک تنهایی و فهم بی تاثیری روزمره ترین انگاره قلم است...

 

سالها پیش جایی نوشتم که از ابتدای رفتارهای روستایی به دروازه های زندگی مدنی پرتاب شده ایم، بی آنکه مدنیت را بیاموزیم. این نوشته هم کلی اعتراض به دنبال داشت ، مرور زمان و دوستان خوبی که یافتم ، هجو بودن این تلقی را نشانم داد. یا لااقل فهمیدم در همین اتمسفر روستایی ، هستند کسانی که صمیمیت را با مدنیت آمیخته اند و در فضایی مجازی ، هزاره سوم را تمرین می کنند...

حکایت پست قبلی هم همین است . من به هیچ وجه قصد توهین به فلسفه ( چه متن ، چه نویسنده ) را نداشتم .

البته انکار نمی کنم که معتقدم دلیلی ندارد هر کس ( نویسندگان ؛ فلاسفه ؛ سیاسیون ، ... ) به همه آنچه می نگارند معتقد باشند ، پست قبلی بیشتر یک جور دگر خوانی از بیت حافظ بود که :

 

واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می کنند

تا به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

 

مطمئنم کسی نمی تواند جذابیت فلسفه را انکار کند ، اگر اهلش باشی لحظه ، لحظه های زندگی با فسلفه و ادبیات معنا پیدا می کند ، من فلسفه را دوست دارم ، کتابهای فلسفی زیادی خواندم از نویسندگان مختلف غربی و شرقی ، از تعدادیش لذت بردم ، از تعدادیش هیچی نفهمیدم و با بعضی هم مخالف بودم از خیلی از فلسفه نگار ها هم هیچی نخوندم .( میگم تا بدونید یک خواننده کاملا آماتور هستم ).

به هر حال احساس می کنم ( فقط احساس ، می گویم احساس تا بدانید پشتش هیچ عقل و منطقی نهفته نیست جز یک احساس خاص آنهم از نوع زنانه ) که رفتارهای ساده می تواند معانی والای فلسفی داشته باشد ، احساس میکنم  لحظه هایی با ادعای فلسفه خوانی و فلسفه دانی ( به خودتون نگیریدها ) به فلسفه بافی هدر رفت . همین !!!!! ــــ اینهم توضیح راجع به پیوست نوشته پست قبل ــــ

 

به هر حال ممنونم از شاهرخ  و تنها   به خاطره اینکه اول وبلاگم رو می خوانند و دوم اینکه آنچه که باید را می نویسند .

بعد ممنون از مژگان ، سیسیل ، هوا1352 ، به خاطر ایمیل ها و آف لاینشون در مورد این پست و معرفی کتابهایی که منو با فلسفه آشتی بده !!

مخصوصا هوا 1352 که ایمیل چند صفحه ای اش و اینکه نوشته بود : " چون می خواهم با تیغ تیز انتقاد جراحی ات کنم ترجیح می دهم در ملا عام نباشد برای همین متنم را برایت میل کردم " کلی برام جذابیت داشت .

 

 

برگ هفتاد و چهارم: ....

فیلسوف پیر آخرین سطر کتابش را اینطوری نوشت:

 

« قصه ی همخوابگی با دخترکان نابالغ در بسترهایی از خون و اسکناس، کودکان اسلحه به دست مزدور، مرده های متعفن از فشنگهای غولهای اسلحه سازی کنار خیابانهای سرگشتگی بشر، قوانین نانوشته ی جنگل و بالا پایین شدن سهام بورسهای ابر شهرها و نطقهای مصلحانه و البته بی تاثیر کوفی عنان قصه ی افول تمدن ماست. »

 

فرداش، برد دست خطهاشو فروخت به یک انتشاراتی و با یک سوم  پولش یک دختر نابالغ خرید، با یک سوم دیگر یک طپانچه ی خودکار و بقیه شو هم تو بورس نیویورک سرمایه گذاری کرد. !!!!

 

پ . ن. : به همین سادگی ،  بکارت لحظه هایمان را ، آدمهایی برداشته اند که ما ،فریب لبخندهای تراشیده شده بر ماسکهای چوبی شان را خوردیم... من و تو ، ساده باختیم . نفهمیدیم که فلسفه پردازان مدرنیته ، در تفسیر آنچه باید ، چقدر گمراهند .....

 

 

 

برگ هفتاد و سوم : ....

نگاه ، لبخندها ،دندان ها، لب ها ، صدا ، سکس، اتومبیل ، احساس ، آپارتمان ، نیمکت، موسیقی ، رقص ،نورها ، نوشیدنی، رطوبت ، خشکی ، نرمی ، منقبض ، سریع ،تند ، آهسته ،راحت ، سخت ، ساق پا ، زانو ، شانه ها ، سینه ، انگشتان، ابریشمی ، خشن ، نفس ،اتاق پذیرایی ،اتاق خواب ، دستشویی ، آشپزخانه ، زیرزمین ، تخت خواب، بالش ، ملافه ها، دوش حمام ،سوت ، سیگار، قهوه ، جوراب ها ، لباس ، خون، برهنه ، تلق تلق ، در ، شوهر ، درهم ریختگی ، قتل ، لباس ها ، پنجره.

 

پ .ن. زندگی این روزهایم سرشار از کلمه است ، نمیدونم با هجوم این کلمات به ذهن خالی از جمله ام چه کنم ؟

 

 

برگ هفتاد و دوم : ....

موریانه های این کاغذ ، سرگردانند

بنویسید  " بسم الله"

خلاصمان کنید!

 

 

 

برگ هفتاد و یکم : ....

مثل یك حشره در هنگام پوست اندازی،

انگار زورم به این سنتهای تنیده نمی رسد!

آنقدر این دغدغه ها،

این آرزوها،

این تردیدها،

پیله شده اند

كه باید از پروانه شدن انصراف بدهم!

پوسته ها

گویی به داخل رشد می كنند،

فشارم می دهند،

باورم نمی شود وقتی كسی می گوید:

برای این پوسته بزرگ شده ای!!

خنده ام می گیرد!

من همیشه با تحقیر بزرگ شده ام!!!

هفت روز هفته را

 مثل غروب جمعه،

 به دردی مبهم  سر كرده ام،

 دلم برای كسی تنگ نیست!

 درد بزرگیست...

 زخمی

 - نمی دانم كجا -

 چركین شده، سر باز كرده،

 و حالا

 تمام احساسم بوی عفونت گرفته ،

 به كفاره كدام گناه بی توبه؟!

 به اجابت كدام نفرین؟!

 نمی دانم....

 تنها می دانم

 دلم برای ’‌‌‌’هیچ كس‘‘  تنگ است!

 

برگ هفتادم : ....

سهراب :  « قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ، دور خواهم شد از این خاک غریب.. »

 

بــــاران :  « قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به دور ، مـا در ایـن خاک غریـب تنهـاییــم... »

 

 

 

پ . ن. : کوتاهی نوشته هایم به خاطر علاقه به مینیمال نویسی نیست ، دیگه خلاء تنهایی رو نوشتن هم پر نمی کنه !

 

 

برگ شصت و نهم : ....

در نگاه كسي كه پرواز را نميشناسد ، هرچه اوج بگيري كوچكتر ميشوي.