برگ شصت و دوم : ....

هیچوقت از تو و بودنت انتظار عشق اسطوره ای نداشتم ، عشق اسطوره ای که هیچ ، انتظار یک رابطه مثال زدنی هم نداشتم ، فقط می خواستم همدیگرو داشته باشیم برای خودمون ، اهمیتی هم نداشت که بقیه بتونن اینو درک کنن یا نه ! برای همین بود که دایره روابطم اینقدر کوچک و محدود شد که رسید به یک معادله یک مجهولی ساده !  که از هر طرف که می خواستم حلش کنم به جواب نمی رسیدم ، این بود که تو شدی سخت ترین معادله ای که دیده بودم و من شدم خِنگ ترین ، خِنگ دنیا !

گذشتن ، فرانید غریبی نیست ، مثل گذشتن لحظه ها که رسالتشان رفتن و باز نگشتن است ، اصلا مثل گذشتن من از تو ، ساده و بی صدا ، بدون هیچ ، بدون انتظار ، که انتظار زمانی معنا دارد که اهمیتی در کار باشد ....

 

 

پ . ن  :  دلیل ندارد هر نوشته ای مخاطب خاص داشته باشد ، اطرافیانی دارم با اذهان فوق العاده قوی که کارشان پیدا کردن مخاطب احتمالی این نوشته هاست .

 

 

برگ شصت و یکم : ....

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر ….

 

بازی که شروع می شود ، دیگر شروع شده است و آس اول هم که انگار هیچ وقت قرار نبوده پیش روی تو بنشیند ...

چراغ را خاموش می کنی و سیگاری می گیرانی و دودش را قورت می دهی و نفس آمیخته به دود را حلقه می کنی و می دوانی به سمت سقف...

سقف ، اختراع جالبی است . یادت می آورد که برای اوج گرفتن هم دیواری هست که مماس شده بر افق محدودی که ارتفاع تو را مشخص می کند...

ارتفاع ، مهم نیست وقتی بالی برای پریدن نباشد. پوزخندی به خودت می زنی و یادت می آید هنوز سر میز قمار نشسته ای و دستت خالی ...

 

 

برگ شصتم : ....

شب می رود و خواب می رود و ماه خاموش است به چشم نگران. چشمکِ گاه و بی گاه ستاره های سرخ و آبی وقتی ماه نیست، نگاه را بیشتر سرگردان می کنند تا آرام . افسون ماه شاید فسانه شده باشد دیگر ، اما هنوز هم وقتی که ماه هست دریا آرام می گیرد، کف بر لب نمی آورد، به خودش مشت نمی زند . گویی از ماه حیا می کند که نقشش را درهم بریزد. می دانستی اگر ماه کامل باشد ، آب دریا ساکت و بی صدا بالا می آید ؟ مثل اینکه بخواهد ماه را برای همیشه در آغوش بگیرد.
کاش همیشه نقش ماه با آدم باشد و با خودش آرامش بیاورد . می توانی فکر کنی که ماه آیینهء گـَردی است که با آن می شود هر جای زمین را که بخواهی ببینی . کافی است فقط زاویهء نگاهت به آیینه را کمی بچرخانی تا بفهمی چه خبرست . شاید هم لازم نباشد که ماه در آسمان باشد ، کافیست آنقدر خسته باشی که چشمانت را هم بگذاری و آنوقت به هر جایی که دوست داری سفر کنی، به اندازهء یک چشم بر هم گذاردن طول می کشد . خستگی شاید آنقدرها بد نیست اگر آنقدر خسته باشی که نخواهی بجنگی با چشمانت و بگذاری پلکهای سرخ سنگینت روی هم بلغزند.

دستم را بگیر ، پوست پشتش را با دو انگشتت ورچین، یا از روی اصطکاک انگشت سبابه ات با زبری کف دستم بگو که چند سال سن دارم ؟ نفهمیدی؟ به اندازهء یک عمر خستگی . خستگی به اندازهء یک تاریخ آشوب و ویرانگی.

راستی تو فکر می کنی که دل تنگی به خاطر این است که سینه ات کوچک می شود و جای دلت را تنگ می کند یا به خاطر اینکه دلت بزرگ می شود و در سینه ات جا نمی گیرد؟ چه فرقی می کند ، بعضی وقتها آنقدر خسته می شوی که دلتنگی هم بی معنی میشود . مثل تمام معنیها که وقت خستگی تنها سنگینی شان را حس میکنی.

شب می رود و خواب می رود و ماه خاموش است به چشم نگران ، کاش آنقدر خسته باشی که بتوانی به اندازهء یک پلک روی هم گذاشتن به سفر بروی ....

 

پ. ن. این روزها شدیداً بیتاب شنیدنم .... شدیداً بیتاب ....

 

 

برگ پنجاه و نهم : ....

ای عشق همه بهانه از تو

بی بهانه ام ولی عاشقم باش ....

 

 

 

برگ پنجاه و هشتم : ....

می دونم که الان سرگرم جمع کردن چمدان هایت هستی و وقت نداری که نامه بخوانی و حالا که از صبح بیدار شدی ، حتماً دانه ، دانه وسایلت را بر میداری و نگاه می کنی که آیا ببری یا بماند ؟ از آن چیز که دیروز خریدی اش تا قدیمی ترین یادگارهای بچگی که خودت هم به خاطر نداری شان و تنها گفته اند که زمانی مثلاً می پوشیدی یا بازی میکردی ....

اما با همه مشغله این روزهایت باید این را می نوشتم که بماند چون حرف ها بیشترشان فراموش می شوند و تنها خاطره ای گنگ می ماند که بعدها هر طور خواستی تفسیرشان می کنی و دلیل می تراشی برای هر چه پیش آمده .

بارها به تو گفته بودم خودت باش و من را تنها از درونت بپذیر که فکر کرده باشی از تو شده ام و نه بیرون تو ، که اگر ندیده بگیری آرزوهایت را ، روزی سرباز خواهند کرد و به جنگ من خواهند آمد . همین گونه که آمدند ، اما خوشحالم که به این زودی بود و روزگارمان از این سخت تر نشد .

اگر هیچوقت بهت نزدیک نشدم و بیشتر از آنچه لازم بود حفظ فاصله کردم و اگر حالا افسوس نمی خورم و آه و ناله راه نمی اندازم از این روست که شاید از ابتدا نتوانستم بودن و ماندت را باور کنم و گوشه اتاق ذهنم همیشه سکانس رفتن و نداشتنت را کارگردانی کردم آنقدر که دیگر از نمایش عمومی اش دلهره ای ندارم . ایمان دارم اگر ویزای کانادا ، تو را به صرافت رفتن نمی انداخت ، چند روزی بعد و به سببی دیگر نغمه تفریق آغاز می شد و تو نمی توانستی امکان تداومی برای این رابطه بیابی و ...

به همین دلیل افسوس خوردن بی معناست ، انگار کودکی زاده نشده باشد و تو بشینی به خاطر مردنش سوگواری کنی . دلم برایت تنگ می شود ، دلتنگی از نوع دلتنگی آخرین روزهای دبیرستان و دیپلم ، دلتنگی جدا شدن از دوستانی که شریک بهترین خاطره های دوران نوجوانیت هستند و حالا هر کدامشان به سمت سرنوشتی می روند از یک طرف ، جذبه زندگی جدید و فارغ از باید ها و نبایدهای مدرسه و تجربه دنیای جوانی از طرف دیگر . دیدی با تمام دلایلی که برایم می آوردی بازهم پیش بینی من درست از آب درآمد و هر کدام ما آینده مان رو در دنیایی دیگر جستجو میکنیم و من از این بابت خوشحالم که قانون خطهای موازی بازهم نرسیدن به هم است  ، انکار نمیکنم که رفتنت باری از دوشم برداشت ...

ساعت پروازت را روی پیغام گیر گوشی ام بگو ، اگر چه نمی خواهم زیر نگاه آن همه خاله زنک ها که به بدرقه ات می آیند ، تشریح شوم .

 

برگ پنجاه و هفتم : ....

تصویرت آرام رنگ میبازد تا یادم بیاید حاشیه های تاریک پر میشوند با خاطرات به جا مانده از دیگران. سایه، عدم نور نیست، مجال کوتاهی ست برای خیانت، هرچند به اختصار یک حاشیه باریک .

 

 

برگ پنجاه و ششم : ....

 

 

آخرین بار اما نگفتم فرصت ما کمتر از همیشه هست و حرفهای من بیشتر از آنکه در صفحه ی تنگ این ساعت مچی لعنتی جا شود، نگفتم این میخواهد عادت باشد یا هر کلمه ی دیگری که با عین آغاز میشود و مهم هم نیست و هر چه هست نباید تراژدی کشداری شود که نمایشنامه اش را فقط تا جایی نوشته اند که با بالا رفتن پرده ها شروع شود و ادامه یابد و از آنجا به بعدش سردرگم باشد، نگفتم شاید من هم وقتی حوصله ام سر میرفت چیزهایی مینوشتم و نوشتم - شاید تهوعات یک خودکار بیک- و دفتر چهل برگ ارزان قیمتم را صفحه به صفحه کندم و در کشوی میزم انبار کردم و هیچوقت هم تحویلت ندادم، نگفتم که می ترسیدم این کلمات عین دار، چیزی بیشتر از تعلق خاطر خشک و خالی و آزادی در عین تملک و ... دم دست ترینش گذشتن از همه اتوبوسهای شرکت واحد و همه تاکسیها برای ادای دین به پیاده روهای نم خورده از باران سر صبح - و همیشه مخلوط با دوده ی داغ همان اتوبوسهای شرکت واحد- باشند، نگفتم من حتی شک دارم مطمئنت کنم آنقدر به خودم مطمئنم که پاکی ام را به رخت بکشم و  بخواهم مطمئنم کنی که مطمئنی به آنجایم رسانده ای که بگویم بعد از تو فقط مریم مقدس و بعد با سرخوشی بخندیم، نگفتم اگر نامه ای بنویسم با همان برگهای دفتر چهل برگم و احساسم را بگنجانم لای خطوط آبی کمرنگش چیزی که ردش را روی خطوط افقیش خواهی دید شاید اشک نباشد و تنها عرق دستم بوده باشد، نگفتم من سرگردانی بین دوست داشتن و عشق و اینکه کدامیک والاتر است و جملات شریعتی را به بازی گرفتن و ادا در آوردن را بلد نیستم و شریعتی هم اگر حرفی زد به من و ما تعمیمش نده، نگفتم از وقتی فهمیدم پری های دریای افسانه ها فقط گونه ای ماهی بی ریخت و حقیر بودند و خطای دید ملوانان پری شان کرده دیگر نباید روی  تک سوار شنل پوش قصه ها هم حساب کنم که میترسم آن هم بادیه گردانی شترسوار و راهزن از آب در بیایند، نگفتم وقتی سکوت میکنم معنیش این نبود که دقایق را برای به مسلخ فرستادن میخواهم، که فقط میخواستم کنجکاوی ام را ارضا کنم و ببینم تو وقتی ساکتی و فقط نگاه میکنی چه شکلی میشوی، نگفتم روزهایی بود که سقف بالای تختم وقتی با جیپسی کینگهای عصرانه و ابری من همراه میشد مثل چراغهایی که زیاد روشن بمانند و بالایشان سیاه شده باشد از نگاههای خیره ی من سیاهی میگرفت، نگفتم دوران کدام حرفها گذشته و اکنون دوران کدام حرفهاست و اصلا حرف چه و دوران چه و شعار چه و اصلا" همه را نباید در یک ترازو سنجید، نگفتم ترس من اینست که  نقش روی سیمان-که تو مرا به سیمانی بودن متهم میکردی- وقتی خشک شد دیگر نابودی نمیگیرد و تو شوخی ام را شوخی گرفتی و نفهمیدی روی سیمان نباید به شوخی حکاکی کرد، نگفتم بهانه هایم را یکی یکی در دود سیگارهایم گم کردم ، شبهای سرد را با قهوه سر کردم تا بیدار بمانم و چیزی بنویسم - و در کشوی میزم انبار کنم- و وقتی شکوفه ها میریزند پاهایم را به قدم زدن وانداشتم و آه نکشیدم -هیچکدام را نکردم-، نگفتم از اینها که بگذریم همیشه مسائل مهمتری در زندگی وجود دارند که ندارند تا صورت مسئله مان را پاک کنم و تو نفهمی من در این خود درگیریها - چه بسا خود درد گیری ها- ی خود ساخته کم میاورم، نگفتم کلمه به کلمه ی حرفهایت را میفهمیدم و هیچوقت نتوانستم کلمه ای از حرفهایم را درست بفهمانمت و من به همین هم راضی بودم که یک نفر هست که حرفهایم را درست نمی فهمد ، و بعد از همه ی کلماتی که جوهری کردم...  باز هم نگفتم بارانی جیرت را در بیاور، شال گردن سفیدت را بیاویز و خیسی چترت را کنار شومینه خشک کن، نگفتم دستهایت را به من بسپار و منتظر باش تا ببینی جمع دو تا سی و هفت درجه چیزی میشود سه هزار درجه بیشتر از هفتاد و چهار درجه ی این سانتیگرادهای بی احساس ،نگفتم، نگفتم و نگفتم...

دست راست سرمازده م را - با همان رد جوهر خودکار بیک رویش- گذاشتم روی پیشانی و باز سکوت کردم...آخرین سکوتم را تا ببینم یک نفر که میگوبد خداحافظ شاید تا همیشه و دیگری فقط سکوت میکند چه شکلی میشود...

 

 

 

برگ پنجاه و پنجم : ....

آینه ، آینه بود

من زنگ زده بودم انگار...

 

 

برگ پنجاه و چهارم: ....

گفتی : سالهای سرسبزی ِ صنوبر را،
فدای فصل ِ سرد ِ فاصله مان نكن!
من سكوت كردم!
گفتی : یك پلك نزده،
پرنده ی پندارم
از بام ِ خیال تو خواهد پرید!
من سكوت كردم!
گفتی : هیچ ستاره ای،
دستاویز ِ تو در این سقوط ِ بی سرانجامم
نخواهد شد!
من سكوت كردم!
گفتی: دوری ِ دستها و همكناری ِ دلها،
تنها راه ِ رها شدن است!
من سكوت كردم!
گفتی : قول می دهم هر از گاهی،
چراغ ِ یاد ِ تو را در كوچه ی بی چنار و چلچله
روشن كنم!
من سكوت كردم!
سكوت كردم ، اما
دیگر نگو كه هق هق ِ ناغافلم را
از آنسوی صراحت ِ سیم و ستاره نشنیدی!

 

  "یغما گلرویی"

         

 

پ .ن. (۱) : گوشی موبایلم ، زنگ "متمایزی" ندارد این روزها ، تا بشود توی تاریکی نیمه شبی ، دلواپسی ها را برای صاحب رازی مشترک ، به واگویه نشست و سبک شد ، آنقدر سبک که بشود ارتفاع را از نو تعریف کرد...

باور کن "هیچ فاصله ای این همه خالی نیست ... "

 

 

برگ پنجاه و سوم : ....

شب است ... باران می خورد به شیشه پنجره ، توی سکوت اتاق .... چقدر حرف دارم برای گفتن ، اگر این باران بگذارد ... حرفهایی که تمام این ماه های خاکستری ، سنگینی کرده اند روی دلم ، حرفهایی که بارانی ام می کند ... نمی دانم کی خواب می بَرَدَم با خود که روز آرام از روی دیوار پایین می آید و همه حرفهایم را باد یکجا با خود می برد لای شاخه های چنار و چند برگ خشک روی زمین میریزد ...

فردا روز نو می شود .... فردایی که بی عشق انگار هیچوقت خیال آمدن ندارد .... فردایی که رنگ عادت گرفته است درست مثل شبهایی که همیشه سیاهند .... شبهایی که جز نوشتنشان روی سپیدی کار دیگری نمی توانم برایشان بکنم .... فردا هم می نویسم ، مینویسم تا باز باد بیاد و ببردم با خود ... چه می شود کرد ؟

این ساعتها که بیایند و بروند یک روز دیگر روی برگ های تقویم ، از ماههای تنها بودن ورق می خورد .... خوب است که ورق می خورد ... خوب است که می گذرد ....

 

 

برگ پنجاه و دوم : ....

برای آدمی که روزهای آخر سال به یک جنازه واقعی تبدیل شده بود ، پنج روز تعطیلی عید ، بهانه خیلی خوبیه که فقط بخوابه . روزها خوابیدم تا از دست مهمانهای سالی یکبار ِِ دور و نزدیک نجات پیدا کنم و شبها بیدار موندم تا لذت ناب لحظه های متعلق به خود بودن رو با تمام وجود بچشم ، شب زنده داری در اتاقی کوچک با یک نور اندک و ملایم . با کتابهایی که دو ماه آخر سال خریده بودم و نتونسته بودم بخونم ( یاددشتهای روزانه داستایوسفکی ، ویران می آیی ِ حسین سناپور ، دوزخ اما سرد اخوان ثالث ، کافه نادری ِ رضا قیصریه ، متن هایی برای هیچ ِ بکت و عذاب وجدان آلبادسیس پدس ) و مرور کتابهایی که هنوز از چندبار خوندنشون لذت می برم ( نان و شراب ، نیمه غایب و ... ). شب زنده داری در اتاقی با پنجره تا سحر بازش ، تلنگر بارون شبونه روی پنجره ، و گردش نسیم خنک و سرد روزهای اول بهار، طنین موسیقی لایت ، طعم گس شراب سبکی که به لطف دوست ارمنی کلاس فرانسه به عیدی گرفتم و گه گاه صدای بم خواننده ای که دوستش می دارم بسیار ، شب زنده داری و تماشای چند باره فیلمهایی که انتظار دیدنشون رو می کشیدم و عقب و جلو کردن های بسیار برای فهم دیالوگها و در نهایت خلق یک فانتزی ناب دخترانه ....

الان آرومم ، آروم ِ آروم ...

 

برگ پنجاه و یکم : .....

 

 

برگ پنجاهم : ....

امان از دلتنگی ، که وقت و بی وقت نمیشناسه . یکهو میاد سراغ آدم . حالا می خواد آخر سال باشه ، می خواد اول سال باشه ، می خواد وسط یه مجلس عروسی باشه ، یا هر جای دیگه که هوس می کنه . مثل الان که اومده سراغ من . اونهم درست زمانی که دلم می خواد بزنم زیر همه چیز  و خراب کنم همه چیزهای مزخرفی که دور و برم رو گرفته . اصلا گور بابای هر چی هنجار و نا هنجاره . گوربابای همه تفکراتی که می خوان تو روت و پشت سرت بگن به به یا اه اه . ( با یه عالمه فحش دیگه  ... )

آره داشتم می گفتم این دلتنگی لعنتی یه هو می آید سراغت و یکراست هم میره میشینه تو قلبت کنار بطن چپ ، همونجا که عاشقانه تر میزنه  ، بعد تو که می خواستی بزنی زیر همه چیز و خرابش کنی یکهو به خودت میایی و میبینی تنها چیزی که خراب شده و داغون رو دستت مونده خودتی ، خودِ خودت . بعد همه اونها که قرار بود برن به دَ رَ ک سر جاشون ، محکم و استوار واستادن و بهت دهن کجی می کنن و تو ....

 

خلاصه روزگار غریبی است نازنین .......

 

پ . ن. : فیلم شب یلدا اونجا که محمد رضا فروتن تنهایی برای دخترش تولد میگیره بعد مامورا میان و اونهم میزنه سیم آخر و  هر چی از دهنش در میاد میگه رو یادتونه ،  آی دلم می خواد بزنم سیم آخر ....... آی دلم می خواد .......

 

 

 

برگ چهل و نهم : ....

۱- یادم باشد درد گفتنی نیست . درد را باید چشید . مثل یک فنجان قهوه تلخ . باید چشید و لذت برد

یادم باشد به یاد خدا بیاورم ، درد ها ، نا گفتنی ترین قصه های تاریخند تا یادش بیاید من راوی این ناگفتنی ها نیستم. نمیتوانم باشم...

یادم باشد به یاد خدا بیاورم که ....

كاش ميشد به ياد خدا آورد كه چي داره سر بعضيا مياد.

ببینم : كسي تو اين حوالي ، با خدا قرار نداره تا بهش بگه يه ذره فرشته ها رو ول كنه و به امورات دنيا برسه؟ واقعا كه!

 

۲- دروغگو دشمن خداست ...

چقدر دشمن داری خدا ...

دوستات هم که ماییم !

" یه مشت عاجز علیل ناقص العقل ، که در حقشون دشمن کردی !!!"

( علی حاتمی ـ سوته دلان )

 

۳- آخر سالی مرتد شدم انگار !!!!!

 

 

برگ چهل و هشتم : ....

 

پ . ن . (۱)  : وقتی آخر سال باشه و بهت اولتیماتوم بدهند که تا ۲۵ اسفند باید همه طراحی های یک پروژه مزخرف که از اول هم دوست نداشتی روش کار کنی رو تحویل بدی و تو هم مجبور باشی شب تا صبح به زور قهوه های تلخ ــ که مثل همیشه هیچوقت به شیر و شکر مزین نمیشه و تلخی اش تا هزارسال دیگه هم تو دهنت می مونه ــ بیدار بمونی و از فرط کلافگی هوس سیگار کنی و بری سر پاکت سیگار آقای پدر ــ آخه تو که سیگاری نیستی ، فقط گاهی تفریحی ، هوس می کنی یه پُک خودت رو مهمون کنی ــ ولی از مزه سیگار پدره خوشت نیاد ، بعد دوباره برگردی تو اتاق و نگاه کنی به نقشه های پهن شده روی میز ، به  شبکه های آب و فاضلاب و آتش نشانی و هزار تا چیز مزخرف دیگه که اتودی کردی و حالا مثل رشته های ماکارانی تو هم گره خوردند ، به دو سه کتاب جدید که توی کتابخونه چیده شدند و اینکه ترجیح میدادی حالا که بیدار موندی ، اینها رو می خوندی و دست آخر هم سی دی آهنگهای آروم فرانسوی رو که از انقلاب خریدی رو بذاری و دوباره شروع کنی به اتود کردن ....

حاصلش میشه نوشته بالا که کنار یکی از نقشه ها جا خوش کرده بود طوری که صبح مجبور شدم این تکه رو از کنار نقشه پاره کنم و بعد نقشه ها رو بدم به دست مدیر پروژه محترم ....

 

پ . ن. (۲) : اینهم متن تایپ شدش برای اونهای که احتمالاً نتونستن خط  منو بخونن :

 

تو نه نیمه گمشده ای

نه قرینه

 تنها فریب می دهی دل را

به سرابی که قرینه ها و نیمه گمشده ها در آنند

و در آن سراب

جمجمه گاوی خندید به قدمهایم :

که خوش آمدی جانم

و کاکتوسی دستها را بالا برد :

که بیا در آغوشم .....

 

 

 

برگ چهل و هفتم : ....

 

دنبال تو میگردم ، در آن سحری که در جاده ها سگی پی استخوان میگردد .

در آن شبی که در خیابانها ، آواره ای پی سر پناه میگردد ،

من هم دنبال تو میگردم .

بر آستانِ کویری که در آن چوپانی مایوس دنبال علف می گردد ،

در آسمان مه آلودی که در آن گمشده ای پی ستاره قطب میگردد ، من هم دنبال تو میگردم .

آنسوی زباله دانی که در آن عاشقی پی ِ وفای ِ معشوقه اش می گردد ،

اینسوی گورستانی که در آن زنی پی ِ گورِ جگر گوشه اش میگردد .

من در ذهن ِ پیرزنان ِ کوچه نشین به جستجویِ عبور ِ کمیابِ توام .

در قدمت دبستانهای ِ قدیم ، پی عکس کودکی ِ توام .

من در بساط هر کهنه فروش ، پی پیراهن ِ نوجوانی توام .

در عطاری ها و مشام ِ عطاران ، پی عطر ِ نایاب ِ توام .

من چون رهگذری که در تابوت ِ یـأس ، آرام بر دوش ِ خاطره ها می گذرد ،

چون قماربازی که نمی داند از غم پاک باختن از کجا می گذرد ،

من چون نیمه شبی که آرام از سکوت ِ برهوت می گذرد ،

مثل ِ جانی که آهسته از کالبدِ یک رو به مرگ می گذرد ،

خویشتن را در وجود ِ تو گم کرده به جستجوی ِ تو از همه جا می گذرم .

 

برگ چهل و ششم : ....

ولو می شم کف اتاق ، صدای اسپیکرها رو بلند میکنم :

 

"تو فکر یک سقفم ...  یک سقف بی روزن .... یک سقف پا برجا .. محکم تر از آهن .... "

 

چشمام رو میبندم و در یک لحظه به همه چیز فکر میکنم ، به زندگی ، که همیشه از من دور بوده ، به اینکه هیچوقت نشد لمسش کنم ، به آدمایی که اومدن و رفتن ، به لحظه هایی که نفسم به شماره افتاده ، می شمارم ،چند بار در طی این سالها ،سالهای خاکستری گذشته ، نفسم به شماره افتاده ؟

 

" سقفی اندازه قلب من و تو .... واسه لمس تپش دلواپسی .... برای شرم لطیف آیینه ها .... مثل پیچیدن بوی اطلسی ..."

 

فکر می کنم به آدمایی که دوستشون داشتم،و به الان که شک دارم به اینکه واقعاً دوستشون داشتم ؟ به جنس دوست داشتنها فکر می کنم ، ریز تر میشم توی این آدما ، تا یک رابطه خاص تر رو پیدا کنم، نبوده؟ یا چون زمان گذشته هیچ نکته خاصی توشون نیست ؟ فکر میکنم به اینکه اصلاً تو این مدت دلم لرزیده ؟ برای کسی ؟ برای چیزی ؟

 

" زندگیمو زیر این سقف با تو اندازه میگیرم .....  گم میشم تو معنی تو معنی تازه می گیرم ....."

 

به همین لحظه فکر می کنم ، به همین الان ، به جاهای خالی توی این زندگی ، به احساس تعلق ، به وابستگیها ـــ نه هیچ وقت وابسته بودن رو دوست نداشتم  ـــ به دلبستگیها ، به معنی داشتن ها ، به معنی گرفتن ها ، به معنی دادنها .

 

" زیر این سقف خوب ِعطر خود فراموشی بپاشیم ..... آخر قصه بخوابیم اول ترانه پاشیم ...... "

 

به خودم فکر میکنم ، به اینکه کدوم تابلو ــ یا تابلوها ــ رو کی و کجا اشتباه اومدم که همیشه تو راهم؟ که انگار قرار نیست برسم؟ رودربایستی با خودم ندارم ، هیچوقت نداشتم ،شاید اعتماد کردن برام سخته ، شاید از اعتماد کردن می ترسم ؟ نمیدونم ...

 

" سقفمون افسوس و افسوس تن ابر آسمونه .... یه افق یه بینهایت کمترین فاصلمونه ... "

 

دیگه به هیچی فکر نمیکنم ... آخه احساس خوبی نیست تو یک حجم خالی معلق بودن .....

 

 

 

برگ چهل و پنجم : ....

کله ام به درد این می خوره که بدم بچه های کوچه باهاش فوتبال بازی کنند . فقط فوتبال نه چیز دیگه ، چون فقط باید لگد بخوره تا یاد بگیره با این همه تفکر فلسفی ، سیاسی ، اجتماعی ، هنری ، شخصی و هزار تا کوفت و زهرمارِ دیگه اعصاب منو خرد نکنه !! هیچ راه مسالمت آمیز دیگه ای هم نداره ! آقا جان این همه الگوهای مثبت دور و برش ( منظورم کله های آکبند و دست نخورده ی اطرافمه) می بینه ها ولی بازم دست بردار نیست !

 

پ . ن. : عکس کله لگد خورده نداشتم تا بذارمش اینجا!

 

 

برگ چهل و چهارم: ....

زیبا!

زیبا هوای حوصله ابری است...

چشمی از عشق ببخشایم

            تا رود آفتاب بشوید

                      دلتنگی مرا

 

 

زیبا!

زیبا هنوز عشق

در حول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر چشم  

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را

 با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم

 تا عشق در تمامی دلها معنا شود

 یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت

            درتندباد عشق نلرزد

 

 

  زیبا

 آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

احساس میکنم

 آنگونه عاشقم که نیستان را

                  یکجا هوای زمزمه دارم

 آنگونه عاشقم

                  که هر نفسم شعر است

 

 

 زیبا!

 چشــــم تو شعر 

چشـــــم تو شاعر است

 من  دزد شعرهای چشم تو هستم

 

 

زیبا!

زیبا  کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره عشق

بنشان مرا به منظره باران

بنشان مرا به منظره رویش

             من سبز میشوم

 

 

زیبا!

 زیبا ستاره های کلامت را

در لحظه های ساکت عاشق

بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود و عشق

                      بچــــــرخانم

                              بر حول این مدار

 

 زیبا!

تمام حرف دلم این است    

           من عشق را به نام تو آغاز کردم

                         در هر کجای عشق که هستی

                                                     آغاز کن مرا .

 

 

پ . ن . (۱) : این روزها دلم شدیداً یک عاشقانه لطیف می خواد .

پ . ن. (۲) :راستی این شعر مالِ "محمد رضا عبدالملكیان " است ؛ یه موقع فکر نکنین من از این هنرها دارم ها !!!!!

 

برگ چهل و سوم : ....

در قامت بلند و تیره شب ،

در برگهای درهم باغ سرد زندگی ،

به دنبال كدامین نفس گرم و درخشندگی كدامین فانوس یگانگی میگردی؟

به دنبال كدامین تكرار میگردی :

در سینی به خاك سپرده سبزه فروردین ؟

در کاسه ترك خورده ماهی قرمزهای هفت سین ؟

در آیینه شکسته بهار ؟

در چهره های نو نوار شده برای پاس داشتن رسم کهن ؟

به دنبال كدامین تكرار میگردی ،

وقتی من نیستم ؟ وقتی تو نیستی ؟

بیا ،

بیا مشت گره خورده ات را هشدار ده تا قلبهای سخت سنگی را رها كند...

تا غروب ستاره های امید را فراموش كند...

تا وحشت درهای بسته را گم كند...

میعاد من ، میعاد تو ، میعاد ما در بلندای ِ خشمها و نفرینها ...

در وسعت تاریخ ِ منهای ِ آزادی سرزمینمان ....

در اوج نگاههای دریده بی فروغ.....

در تكیه گاه قلب من و در پاكی شفا بخش دستان تو .

 

پ . ن. (۱) : دیشب کانال VOA ( صدای آمریکا ) اعلام کرد که " احمد باطبی در زندان اوین دچار تشنج شده و بعد از سه ساعت که در کما بوده به بهداری زندان منتقل شده و حال جسمی و روحیش وخیمه " فکر کنید یه آدم ، در رده های سنی من و شما ، حالا چند سالی کوچکتر یا بزرگتر ، که می تونست مثل ما این حداقل آزادی رو با هزار بدبختی به دندون بکشه و مثل من و شما فیلم ببینه ، کتاب بخونه ، دانشگاه بره ، وبلاگ بنویسه و .... به خاطر اینکه صدای آزادی خواهیش (شاید هم شهامتش ) از بقیه بلند تر بوده بهترین سالهای عمرش رو تو ساختمانهای نمدار و کثیفِ زندان سپری میکنه ، واقعاً چند نفر از ما می تونیم دوری از خانواده ، دوری از دوستان ، دوری از همه اون چیزهایی که برامون اهمیت داره و دوستشون داریم ، حتی دوری از لحظه هایی که دوست داریم با خودمون تنها باشیم رو تحمل کنیم ؟ چند نفر از ما می تونیم این همه آزار و شکنجه روحی و جسمی رو تحمل کنیم ؟  یاد آخرین نوشته ای که ازش خوندم می افتم :

 " برسنگ میتراشم نقش ابر را ، شاید روزی ببارد "

براش دعا کنیم برای آدمی از جنس خودمون که بهار ، تابستون ، پاییز و زمستونش تو یک حصار تمام سنگی می گذره ...

 

پ . ن. (۲) : دوست نداشتم دو تا پست پشت سر هم این تیپی باشه ولی شد دیگه !

 

برگ چهل و دوم : ....

به بهانه سالروز میلاد دوستی که به جرم آزاد اندیشی چند ماهی است در دستگاه قضایی کشور گم شده ، نه ردی دارد و نشانی :

 

تصویری از تو در دستانم است ، مماس با آسمان شَهرت ، آسمانی که از ابر سیاه فرش شده ، تا تگرگ را بر خاک و خون فرش کند .

درهای زندان همیشه به رویمان باز است ، بی هیچ خیانت

درهای زندان همیشه به رویمان باز است ، بی هیچ عدالت

درهای زندان همیشه به رویمان باز است ، بی هیچ ضمانت

بُز چهره ی پیر مرا هم خواند :

"" آدمی اغلب با دست راست می نویسد

بیا دست چپت را قطع کنم ""

متاسفم ، تصویرت از خون فرش شده است .

دلتنگم .

 

 

برگ چهل و یکم : ....

جاده ای خاکی
می رود ارابه ای فرسوده و لنگان
میکشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف شهری غبار آلود
پشت گاری ،
سطلی آویزان :
پر از خالی.
خفته گاریچی .

مگس ها این ور و آن ور .
پشت گاری جمله ای:
*
بر چشم بد لعنت*

 

پ . ن. (1) :  اطرافمو آدمایی فرا گرفته اند که به هر معصومیتی از هر جنس ، دهن کجی می کنند و حفظ بکارت هر چیزی رو به عقب موندگیش نسبت می دهند، نمیدونم چرا صدای اعتراضم در نمی آید شاید میخی که بر تابوت حنجره ام کوبیده اند ، نطفه کوچک گفتن را سقط کرده ، ولی هنوزم دستام میل به هم خوابگی با قلم رو داره ، وحشتناکه ولی ذهنم شدیداً بی واژه شده، بی کلمه مثل یک نوار خام. دستامو محکم به شقیقه هام می چسبونم و فشار میدم تا شاید اونها قلم رو فراموش کنند و من از هبوط این چند واژه باقی مانده جلوگیری کنم .

 

پ . ن. (۲) : برداشت آزاد

 

برگ چهلم : ....

چه کسی بود که در حنجره ات شعری دید و به آتش بخشید ؟

چه کسی قفل قفسها را ساخت تا قناری نتواند بپرد ؟

تو اگر او باشی .... من اگر او باشم .....

چه کسی از من و تو مرگ پرستوها را می بیند ، می رود دست کمانداران را میبوسد ؟

چه کسی بود که تیری به کمانداران داد و به مهمانی ننگینی رفت ؟

چه کسی باغچه کوچک ما را لو داد تا شب یائسگی نفس سبز علف را بکشد ؟

تو که در بارانها دست مرا می گیری ....

من که در فصل کسالت به تو روی آوردم

و به ایمان تو ایمان دارم...

تو که در وسعت شب حجم مرا می دانی ...

تو اگر او باشی .... من اگر او باشم .....

 

" شهریار قنبری "

 

برگ سی و نهم : ....

من به تنهایی خود معتادم

و تو بی رحمانه

غارتم میكنی ای دوست درین خلوت دور...

 

برگ سی و هشتم : ....

 

آدمک آخر دنياست بخند

آدمک مرگ همين جاست بخند

آن خدايي که بزرگش خواندي

به خدا مثل تو تنهاست بخند

دستخطي که تو را عاشق کرد

شوخي کاغذي ماست بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است

فکرکن گريه چه زيباست بخند...

 

برگ سی و هفتم: ....

شانه به شانه خاك بالا مي روم ،
از فصل هاي دور
خوب ميدانم
راه هاي عمودي هم گاهي به بن بست مي رسند
سقوط نمي كنم
همين كنار نفس هايت مي مانم
و از فرط خاطره خوابم مي گيرد
مهم نيست كسي تعبير خواب مرا نمي داند
من در انتظار جنين گندمي هستم
كه درست كنار بطن چپ
آنجا كه عاشقانه تر مي تپد جوانه زده است .....

 

برگ سی و ششم : ....

 

شاید زمان را برای زیستن ما درست انتخاب نکردن یا اگر قرار بر این بود که در این ورطه می زیستیم شاید بهتر بود توان اندیشیدن را از ما می ستاندن .

اگر برات نوشتم " گمان می کنم تسلط مشکلات بر ما قوی تر از اراده ما بر مشکلات است " و نوشته ات را پاسخ که نه بیشتر دلداری یافتم برای دیدن نیمه پرلیوان ، کنایه ام دلمشغولی های روزمره نبود ، منظورم لحظه هایی بود که درک و هضم شون توان که نه طاقت می خواد و حافظه ای که یاد گرفته باشه بر خلاف وظیفه همیشگی اش ، خوب فراموش کنه . حتی اگه جسارت نداشته من رو واسه گفتن یه سری از ماجرا ها نادیده بگیریم ، این واقعیت که ملاقه رو توی گذشته ها فرو بردن ، دردی از دردهای امروز ما درمون نمی کنه ، می تونه توجیه مناسبی باشه واسه باز هم نگفتن از درد استخوان جا مانده لای زخم گندیده ی امروز ما... بگذریم . بگذار نگفته هامون رو در همین سه نقطه متوالی پنهان کنیم .

 

بیش از اینها آه

آری بیش از اینها می توان خاموش ماند

می توان ساعات طولانی

چون نگاه مردگان ثابت

خیره شد در  دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ در قالی

در خطی موهوم بر دیوار......

 

پ . ن. : برای ناترینگ عزیز  دوست ندیده ای که در پیامش ، دلگرمی زیبایی نهفته بود ...

 

برگ سی و پنجم : بي صدا از خودم مي گذرم...

ديرگاهيست،

پنجره ها پنهان است

ـ پيچك هاي تنهايي،

انبوه خزيده اند ـ

و جاده ، گم

در مه اندوه...

باغ پشتي را

پاورچين،

مي گذرم...

آندم كه عميق نفس مي كشد؛

هنوز هم تنهاست،

با كوچ ترانه هاي مهاجر...

ومنتظر،

ـ اشك هاي خشكيده ي زرد ـ

پشت پرچين ها

مي نشينم روي سبزه ها...

آوازي نمناك مي گذرد...

صورتم مي شكفد

مثل گاهي

كه شمعداني ها را

روي ايوان

نور مي پاشم

من گاهي...

بي صدا

از خودم

مي گذرم....

 

برگ سی و چهارم : ....

 

 

آزارم می دهد پای بندِ زمین بودن ....

دری هستم
که می‌توانست به آسمان باز شود
اگر لولايش به زمين
چفت نبود....

 

زير پاهايم ،هيچ چهار پايه ای نيست !
خدا از پشت توری پنجره ،خيره نگاهم می کند !
می دانم ،زنی که هر روز ، در خطوط ناشناس آينه ،
مکرر می شد ديگر هرگز تکرار نمی شود.


پ . ن. : ۱۰ روزه دارم جون میکنم این صفحه بلاگفا دانلود بشه بتونم آپ شم !!!!!!!