برگ پنجاه و ششم : ....

آخرین بار اما نگفتم فرصت ما کمتر از همیشه هست و حرفهای من بیشتر از آنکه در صفحه ی تنگ این ساعت مچی لعنتی جا شود، نگفتم این میخواهد عادت باشد یا هر کلمه ی دیگری که با عین آغاز میشود و مهم هم نیست و هر چه هست نباید تراژدی کشداری شود که نمایشنامه اش را فقط تا جایی نوشته اند که با بالا رفتن پرده ها شروع شود و ادامه یابد و از آنجا به بعدش سردرگم باشد، نگفتم شاید من هم وقتی حوصله ام سر میرفت چیزهایی مینوشتم و نوشتم - شاید تهوعات یک خودکار بیک- و دفتر چهل برگ ارزان قیمتم را صفحه به صفحه کندم و در کشوی میزم انبار کردم و هیچوقت هم تحویلت ندادم، نگفتم که می ترسیدم این کلمات عین دار، چیزی بیشتر از تعلق خاطر خشک و خالی و آزادی در عین تملک و ... دم دست ترینش گذشتن از همه اتوبوسهای شرکت واحد و همه تاکسیها برای ادای دین به پیاده روهای نم خورده از باران سر صبح - و همیشه مخلوط با دوده ی داغ همان اتوبوسهای شرکت واحد- باشند، نگفتم من حتی شک دارم مطمئنت کنم آنقدر به خودم مطمئنم که پاکی ام را به رخت بکشم و بخواهم مطمئنم کنی که مطمئنی به آنجایم رسانده ای که بگویم بعد از تو فقط مریم مقدس و بعد با سرخوشی بخندیم، نگفتم اگر نامه ای بنویسم با همان برگهای دفتر چهل برگم و احساسم را بگنجانم لای خطوط آبی کمرنگش چیزی که ردش را روی خطوط افقیش خواهی دید شاید اشک نباشد و تنها عرق دستم بوده باشد، نگفتم من سرگردانی بین دوست داشتن و عشق و اینکه کدامیک والاتر است و جملات شریعتی را به بازی گرفتن و ادا در آوردن را بلد نیستم و شریعتی هم اگر حرفی زد به من و ما تعمیمش نده، نگفتم از وقتی فهمیدم پری های دریای افسانه ها فقط گونه ای ماهی بی ریخت و حقیر بودند و خطای دید ملوانان پری شان کرده دیگر نباید روی تک سوار شنل پوش قصه ها هم حساب کنم که میترسم آن هم بادیه گردانی شترسوار و راهزن از آب در بیایند، نگفتم وقتی سکوت میکنم معنیش این نبود که دقایق را برای به مسلخ فرستادن میخواهم، که فقط میخواستم کنجکاوی ام را ارضا کنم و ببینم تو وقتی ساکتی و فقط نگاه میکنی چه شکلی میشوی، نگفتم روزهایی بود که سقف بالای تختم وقتی با جیپسی کینگهای عصرانه و ابری من همراه میشد مثل چراغهایی که زیاد روشن بمانند و بالایشان سیاه شده باشد از نگاههای خیره ی من سیاهی میگرفت، نگفتم دوران کدام حرفها گذشته و اکنون دوران کدام حرفهاست و اصلا حرف چه و دوران چه و شعار چه و اصلا" همه را نباید در یک ترازو سنجید، نگفتم ترس من اینست که نقش روی سیمان-که تو مرا به سیمانی بودن متهم میکردی- وقتی خشک شد دیگر نابودی نمیگیرد و تو شوخی ام را شوخی گرفتی و نفهمیدی روی سیمان نباید به شوخی حکاکی کرد، نگفتم بهانه هایم را یکی یکی در دود سیگارهایم گم کردم ، شبهای سرد را با قهوه سر کردم تا بیدار بمانم و چیزی بنویسم - و در کشوی میزم انبار کنم- و وقتی شکوفه ها میریزند پاهایم را به قدم زدن وانداشتم و آه نکشیدم -هیچکدام را نکردم-، نگفتم از اینها که بگذریم همیشه مسائل مهمتری در زندگی وجود دارند که ندارند تا صورت مسئله مان را پاک کنم و تو نفهمی من در این خود درگیریها - چه بسا خود درد گیری ها- ی خود ساخته کم میاورم، نگفتم کلمه به کلمه ی حرفهایت را میفهمیدم و هیچوقت نتوانستم کلمه ای از حرفهایم را درست بفهمانمت و من به همین هم راضی بودم که یک نفر هست که حرفهایم را درست نمی فهمد ، و بعد از همه ی کلماتی که جوهری کردم... باز هم نگفتم بارانی جیرت را در بیاور، شال گردن سفیدت را بیاویز و خیسی چترت را کنار شومینه خشک کن، نگفتم دستهایت را به من بسپار و منتظر باش تا ببینی جمع دو تا سی و هفت درجه چیزی میشود سه هزار درجه بیشتر از هفتاد و چهار درجه ی این سانتیگرادهای بی احساس ،نگفتم، نگفتم و نگفتم...
دست راست سرمازده م را - با همان رد جوهر خودکار بیک رویش- گذاشتم روی پیشانی و باز سکوت کردم...آخرین سکوتم را تا ببینم یک نفر که میگوبد خداحافظ شاید تا همیشه و دیگری فقط سکوت میکند چه شکلی میشود...