شب می رود و خواب می رود و ماه خاموش است به چشم نگران. چشمکِ گاه و بی گاه ستاره های سرخ و آبی وقتی ماه نیست، نگاه را بیشتر سرگردان می کنند تا آرام . افسون ماه شاید فسانه شده باشد دیگر ، اما هنوز هم وقتی که ماه هست دریا آرام می گیرد، کف بر لب نمی آورد، به خودش مشت نمی زند . گویی از ماه حیا می کند که نقشش را درهم بریزد. می دانستی اگر ماه کامل باشد ، آب دریا ساکت و بی صدا بالا می آید ؟ مثل اینکه بخواهد ماه را برای همیشه در آغوش بگیرد.
کاش همیشه نقش ماه با آدم باشد و با خودش آرامش بیاورد . می توانی فکر کنی که ماه آیینهء گـَردی است که با آن می شود هر جای زمین را که بخواهی ببینی . کافی است فقط زاویهء نگاهت به آیینه را کمی بچرخانی تا بفهمی چه خبرست . شاید هم لازم نباشد که ماه در آسمان باشد ، کافیست آنقدر خسته باشی که چشمانت را هم بگذاری و آنوقت به هر جایی که دوست داری سفر کنی، به اندازهء یک چشم بر هم گذاردن طول می کشد . خستگی شاید آنقدرها بد نیست اگر آنقدر خسته باشی که نخواهی بجنگی با چشمانت و بگذاری پلکهای سرخ سنگینت روی هم بلغزند.

دستم را بگیر ، پوست پشتش را با دو انگشتت ورچین، یا از روی اصطکاک انگشت سبابه ات با زبری کف دستم بگو که چند سال سن دارم ؟ نفهمیدی؟ به اندازهء یک عمر خستگی . خستگی به اندازهء یک تاریخ آشوب و ویرانگی.

راستی تو فکر می کنی که دل تنگی به خاطر این است که سینه ات کوچک می شود و جای دلت را تنگ می کند یا به خاطر اینکه دلت بزرگ می شود و در سینه ات جا نمی گیرد؟ چه فرقی می کند ، بعضی وقتها آنقدر خسته می شوی که دلتنگی هم بی معنی میشود . مثل تمام معنیها که وقت خستگی تنها سنگینی شان را حس میکنی.

شب می رود و خواب می رود و ماه خاموش است به چشم نگران ، کاش آنقدر خسته باشی که بتوانی به اندازهء یک پلک روی هم گذاشتن به سفر بروی ....

 

پ. ن. این روزها شدیداً بیتاب شنیدنم .... شدیداً بیتاب ....