می دونم که الان سرگرم جمع کردن چمدان هایت هستی و وقت نداری که نامه بخوانی و حالا که از صبح بیدار شدی ، حتماً دانه ، دانه وسایلت را بر میداری و نگاه می کنی که آیا ببری یا بماند ؟ از آن چیز که دیروز خریدی اش تا قدیمی ترین یادگارهای بچگی که خودت هم به خاطر نداری شان و تنها گفته اند که زمانی مثلاً می پوشیدی یا بازی میکردی ....

اما با همه مشغله این روزهایت باید این را می نوشتم که بماند چون حرف ها بیشترشان فراموش می شوند و تنها خاطره ای گنگ می ماند که بعدها هر طور خواستی تفسیرشان می کنی و دلیل می تراشی برای هر چه پیش آمده .

بارها به تو گفته بودم خودت باش و من را تنها از درونت بپذیر که فکر کرده باشی از تو شده ام و نه بیرون تو ، که اگر ندیده بگیری آرزوهایت را ، روزی سرباز خواهند کرد و به جنگ من خواهند آمد . همین گونه که آمدند ، اما خوشحالم که به این زودی بود و روزگارمان از این سخت تر نشد .

اگر هیچوقت بهت نزدیک نشدم و بیشتر از آنچه لازم بود حفظ فاصله کردم و اگر حالا افسوس نمی خورم و آه و ناله راه نمی اندازم از این روست که شاید از ابتدا نتوانستم بودن و ماندت را باور کنم و گوشه اتاق ذهنم همیشه سکانس رفتن و نداشتنت را کارگردانی کردم آنقدر که دیگر از نمایش عمومی اش دلهره ای ندارم . ایمان دارم اگر ویزای کانادا ، تو را به صرافت رفتن نمی انداخت ، چند روزی بعد و به سببی دیگر نغمه تفریق آغاز می شد و تو نمی توانستی امکان تداومی برای این رابطه بیابی و ...

به همین دلیل افسوس خوردن بی معناست ، انگار کودکی زاده نشده باشد و تو بشینی به خاطر مردنش سوگواری کنی . دلم برایت تنگ می شود ، دلتنگی از نوع دلتنگی آخرین روزهای دبیرستان و دیپلم ، دلتنگی جدا شدن از دوستانی که شریک بهترین خاطره های دوران نوجوانیت هستند و حالا هر کدامشان به سمت سرنوشتی می روند از یک طرف ، جذبه زندگی جدید و فارغ از باید ها و نبایدهای مدرسه و تجربه دنیای جوانی از طرف دیگر . دیدی با تمام دلایلی که برایم می آوردی بازهم پیش بینی من درست از آب درآمد و هر کدام ما آینده مان رو در دنیایی دیگر جستجو میکنیم و من از این بابت خوشحالم که قانون خطهای موازی بازهم نرسیدن به هم است  ، انکار نمیکنم که رفتنت باری از دوشم برداشت ...

ساعت پروازت را روی پیغام گیر گوشی ام بگو ، اگر چه نمی خواهم زیر نگاه آن همه خاله زنک ها که به بدرقه ات می آیند ، تشریح شوم .