شب است ... باران می خورد به شیشه پنجره ، توی سکوت اتاق .... چقدر حرف دارم برای گفتن ، اگر این باران بگذارد ... حرفهایی که تمام این ماه های خاکستری ، سنگینی کرده اند روی دلم ، حرفهایی که بارانی ام می کند ... نمی دانم کی خواب می بَرَدَم با خود که روز آرام از روی دیوار پایین می آید و همه حرفهایم را باد یکجا با خود می برد لای شاخه های چنار و چند برگ خشک روی زمین میریزد ...

فردا روز نو می شود .... فردایی که بی عشق انگار هیچوقت خیال آمدن ندارد .... فردایی که رنگ عادت گرفته است درست مثل شبهایی که همیشه سیاهند .... شبهایی که جز نوشتنشان روی سپیدی کار دیگری نمی توانم برایشان بکنم .... فردا هم می نویسم ، مینویسم تا باز باد بیاد و ببردم با خود ... چه می شود کرد ؟

این ساعتها که بیایند و بروند یک روز دیگر روی برگ های تقویم ، از ماههای تنها بودن ورق می خورد .... خوب است که ورق می خورد ... خوب است که می گذرد ....