برگ نودم : ....
من آن نظر بازم که نظرگاهم تو بودی ، من آن نظر بازم که حریم نگاهم به وسعت چشمان تو بود ، تو نگاهت را به من آلوده کن، تا از این دل دیوانه ، برایت دیوانی بسازم . من که از فقر یادگارهایت را به خزانه ای نفروختم . منکه نامت را همچو اوراد اساطیری همیشه بر زبان راندم ، داغ بر دلم مگذار ؛ که زخمت را همچو اسرار مکاشفه همیشه در دل داشته ام .
آشفته ترین پاییزم ، به خوابم بیا ، باور کن چیزی از برگهای زرد کمتر ندارم که زیر قدمهایت ترا به ترحم انداختند ...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۸۶ ساعت 9:59 توسط باران
|