برگ شصت و هشتم : ....
اگر آن شب دلم می خواست که وقایع را تکرار کنم ، ازین رو بود که امیدوار بودم با تکرار آن متوجه شوم که در کدام لحظه مرا جا گذاشته ، از کدام لحظه بوده که بی آنکه فهمیده باشد من دیگر در وجودش ؛ وجود ندارم ، همانطور به کارهایش ادامه داده ؟
یادم است که تو ، آن شب برای اینکه به من زخم زبان بزنی ، گفتی « او هیچ کس را دوست ندارد » و من در جوابت گفتم که در عشق ، عاشق بودن مهم است و بس . اما امروز درک می کنم که عشق یعنی درک کردن همه چیز ، حتی چیزهایی که قابل بخشش نیستند و پذیرش این درک چندان هم آسان نیست .
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۶ ساعت 12:56 توسط باران
|