برگ بیست و یکم : ....
کلی برام دلیل آورد که زندگی قشنگه و میشه خوش و خرم روزگار رو سپری کرد ....
و من ساکت، فقط سر تکان داده بودم، و فکر می کردم پس چرا من خوشحال نیستم اصلاً؟!
همان موقع توی تالار مولوی، گفته بود بگرد توی خودت ، فکر کن به دلیل این همه کلافگی ، این همه سردی و بیحوصلگی.
نخواستم بهش بگم خسته شدهام از کند و کاو توی وجودی که گاهی حتی نمیشناسمش دیگر....
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۸۵ ساعت 9:42 توسط باران
|