برگ صد و بیست وهشتم:....

نو بهار است در آن کوش که خوشدل باشی که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که بشین و چه بنوش که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنــگ در پـــــرده همين ميدهدت پند ولي وعظت آن گاه کنــد سود که قابل باشي
در چمــن هـــر ورقي دفتر حالــي دگر است حيــــف باشد که ز کار همه غافل باشي
نقــد عمــرت ببــرد غصـــه دنيـــا بــــه گزاف گـر شب و روز در اين قصه مشکل باشي
گـــر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست رفتـــن آســــــان بود ار واقف منزل باشي
حــــافظا گــر مـــدد از بخــــــت بلندت باشد صيـــــــد آن شاهد مطبوع شمايل باشي
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم فروردین ۱۳۸۸ ساعت 10:57 توسط باران
|