
می روم از این شهر بوق هم نمی زنم.
فقط خاطره ای را قصه ای را با ترجمانی از هراس خواهم نگاشت بر پیکره ویران دیوارهای کوچه های بن بست و پلاسیده.
غریبی درد خوبیست.
مهربان و بی ریا.
شاید از ما گذشته اما هنوز کنج سایه های بخشنده و تاریک , می توان شعله ای برافروخت بی نیاز
و سرود,زمزمه ای تکراری اما دلنشین را.
خستگی هم از ما گذشته اما می توان باز هم بر تار مویی نقش بست دلمردگی های جوان جوانی را.
می دانی که باید زیست.با هر تبدیلی.
اما باید گریخت.با پاهایی برهنه.
و نوشید.تلخ ترین شیرین دنیارا بی باک.
تنها و تنها.مثل همیشه.باید نوشید و زد به اعماق ,
تا دریابی که در ذهن کودکی با دماغ گنده و قدی کوتاه که از هیچ ,
همه چیز را می داند چه می گذرد.
می دانی که باید زیست هرچند ناله کرد.
هرچند که نشست بر سنگ های ستم دیده پل و سیگاری گیراند
و درد دل کوه شکن آن را با ناله های آرام آرامش که فرو می ریزد وبه عمق رود می رود را شنید
و آه درون را با لبحندی نقاشی کرد و بیرون فرستاد.
غروب را با تصویری آغاز کرد و سرمای جان و استخوان سوز آدمیان را در بازدم نفسی که گلو را با عبورش خراش می دهد , خفه کرد.
در میان این همهمه قدمهای کوچک و ناتوان را چگونه ویرایش باید کرد که استوار و محکم بر دیده بیاید تا مبادا در دل لرزید که هجومی در راه است و من کردم و ندانستم چگونه...!
می روم از این شهر.بوق هم نمی زنم.
به آتش می کشم و می سوزانم ثانیه ها را با برگی از یاد و موم خواهد زد بر اندیشه مردمکان دور و نزدیک.
طفل خمارم را فراموش خواهم کرد و لعبتکی نو در دستانش جا خواهم گذاشت تا در دسیسه های پنهان و پیدای این شهر ,
هنوز هم فرق هیچ را از هیچ نداند.
کلاغ بی گناهم را در چنگال کبوتر رها خواهم کرد تا قانون طبیعت را بر هم نزده باشم و او همیشه سیاه پوش و داغدار مرگ همراهانش , باقی بماند.
می روم از این شهر.بوق هم نمی زنم.
دلم را چشمانم را در پنجره ای جا خواهم گذاشت تا بخواند و تصویر کند هر لحظه ,
آنچه را آوردم از دیگر جایی.
مواظب کودکانم باش.
من ستم زیاد کرده ام.
با کوردلان رقصیده ام .
با لودگان هرزگی کرده ام.
با دزدان مستی و با جاهلان نشئگی را آزموده ام.
اما نیایش ام را به تنهایی خریدم.
مواظب نیایش ام باش.
روسپی بوده ام اما باکره مانده ام.
از ظلم خوانده ام اما آن را نخشکانده ام.
رنج را کشیده ام اما بی زحمت یافته ام.یأس را نگاشته ام اما بی رنگ بافته ام.
رویا را لمس کرده ام اما بی افیون مانده ام.
بیگانه بوده ام اما...نه , بیگانه مانده ام.
بیگانه و ناتوان.
و از این سستی و بیهودگی لذت برده ام.و هنوز هم...!
می روم از این شهر.بوق هم نمی زنم.شاید روزی بازگردم.اما بی شک , عبور می کنم. بدون مکث...!